گفتار سوم : انقلاب; پدیده ای قدسی و جلوه ای رحمانی محمد مددپور
گفتار سوم : انقلاب; پدیدهای قدسی و جلوهای رحمانی محمد مددپور (1) * ابعاد مفهومی واژه انقلاب را با چه نکاتی قابل توضیح میدانید؟. * مفهوم انقلاب واژهای کثیرالمعنی است. از لفظ انقلاب معانی مختلفی در زبان فارسی، معارف اسلامی و فرهنگ غرب مستفاد میشود. نخستین ت
گفتار سوم : انقلاب; پديدهاي قدسي و جلوهاي رحماني
محمد مددپور (1)
* ابعاد مفهومي واژه انقلاب را با چه نكاتي قابل توضيح ميدانيد؟.
* مفهوم انقلاب واژهاي كثيرالمعني است. از لفظ انقلاب معاني مختلفي در زبان فارسي، معارف اسلامي و فرهنگ غرب مستفاد ميشود. نخستين تعريف انتزاعي و كلي از اين واژه، متضمن نوعي دگرگوني است. از نظر لغوي، انقلاب از ريشه قلب، به معناي دگرگوني، گرفته شده است. در نتيجه، به معني تغيير و تحولي است كه در يك شيء صورت ميگيرد. در نظر حكماي مشّايي، انقلاب در اشياء هنگامي حاصل ميشد كه آن اشياء، صورتي را از دست ميدادند و صورت جديدي را اخذ ميكردند; به عبارتي، هرگاه موجودي روح جديدي ميگيرد و روح گذشتهاش را از دست ميدهد، يا آنگاه كه در مادهاي بيجان روحي دميده ميشود و حقيقتي بر آن استيلا پيدا ميكند، انقلاب رخ داده است. پس انقلاب در عرف حكماي قديم، زوال و نسخ صورتي، و آمدن صورتي نو است. مثلا در مراتب وجود، هر بار عالم جمادي به عالم نباتي و عالم نباتي به عالم حيواني و عالم حيواني به عالم انساني انقلاب پيدا ميكند; تا آن كه نهايتاً انسان به مقام تجرّد ميرسد. در عالم تكوينيات، و در كل عوالم، انقلاب با انتقال يك صورت، تحقق پيدا ميكند. از سويي ميتوان انقلاب را به صورت قبول تحول فكري و فرهنگي در حكمت قدما تلقي كرد. طرح اين نظر را براي اولين بار در فلسفه افلاطون شاهديم و همين متفكر فلسفي، مؤسس نظريه انقلاب هم بوده است; البته نه به معني سياسي، بلكه به معني فكري و فرهنگي لفظ. در كتاب جمهور افلاطون، تمثيلي وجود دارد كه ماجراي انقلاب روحي را گزارش ميكند; با اين
ــــــــــــــــــــــــــــ
1. دكتراي فلسفه.
[198]مضمون كه عدهاي را در انتهاي غاري رو به ديوار به زنجير بستهاند و اينها توان
برگشت به عقب يا برگرداندن سر به چپ و راست را ندارند و به عبارتي، مجاز نيستند خلاف آن حركت كنند. اما يكي از اين افراد زنجيرهاي خود را ميگشايد، برميگردد و واقعيت اشياء را ميبيند، در حالي كه پيش از اين فقط سايههاي اينها را كه بر روي ديوار افتاده بود ميديد و با آنها انس داشت. ديگر بنديان، چون همچنان در عالم پندار به سر ميبرند و از حقيقت اشياء، يعني آن نوري كه از بيرون غار ميآيد و آن خورشيدي كه نور آن به داخل غار ميرسد و بر پشت ايشان ميخورد و سايههاي آنها بر ديوار ميافتد ـ چيزي شبيه آنچه در سالن سينما اتفاق ميافتد ـ غافل هستند و اين سايهها را به مثابه اشياء ميپندارند، بتدريج تصور ميكنند كه اين سايهها اشياء واقعياند. اما آن كه زنجيرها را پاره ميكند و بر ميگردد، متوجه واقعيت اشياء ميشود; او ميفهمد كه واقعيت نه سايه موجودات است كه بر ديوار ميافتد، بلكه آن سايه بر اثر پرتو آتشي است كه بر تپهاي واقع شده و نور آن بر پشت اشياء و حيوانات و مردم ميافتد و در اثر تابش نور آن آتش بر جسم اين موجودات سايههايي ايجاد ميشود. اما آتش نيز حقيقت نيست، بلكه فقط مظهري از آن است. سرانجام بنده آزاد شده به روزنه غار فراز ميآيد و از غار خارج ميشود، نگاه ميكند و خورشيد را ميبيند.
در آغاز كار، نور خورشيد چشمش را آزار ميدهد، اما او با سير و سلوك ديالكتيكي سرانجام موفق به ديدار خورشيد ميشود. خورشيد در اينجا ـ فلسفه افلاطون ـ مثال و ايده خير است و به يك معني خداست. پس انقلاب برابر است با روي گرداندن از جهان فاني پديدارها، و اشباح و سايهها و پندارها، و روي كردن به آن چيزي كه از حقيقت پرتو ميگيرد. پس انقلاب درك حقيقت اشياء است. بنابراين، انقلاب حقيقي در فلسفه افلاطون به مقام حكمت رسيدن است; حكيم حقيقت اشياء را درك ميكند. اين ديگر مسئله انقلاب به مثابه تكوين موجودات، كه ارسطو بعداً طرح ميكند، نيست. زيرا در اينجا سخن از وقوع انقلاب در وجود انسان است. انسان، پيش از انقلاب و روي كردن به حقايق اشياء نسبتي با حقيقت ندارد. او پشت به آن حقيقت ماورايي ميزيد و حق را پشت سرش، و خلق و يا اشباح خلق را در جلو خودش دارد و به اعتباري با خلق هم نميتواند تماس حقيقي و اصيل بگيرد; او با سايههايي از خلق مأنوس است. چون انسان وقتي غيب را فراموش ميكند شهادت به معني اصيل نيز برايش مستور ميشود. او فقط اشباحي از عالم شهادت را ميبيند. پس
[199]در عرف افلاطون، براي تعريف بايد به اين آراء بپردازيم و بعد نظر خود را بگوييم، و سرانجام در ميان آراء مختلف ببينيم كدام نظر به عالم اسلام نزديكتر است. از اين نزديكتر به مفهوم انقلاب اسلامي، مفهومي است كه در عرف عرفاي ما و در بطن عالم اسلامي مطرح شده و آن ذيل مسئله اسمشناسي و معرفت اسماء اللّه است. بسياري از عرفا، از جمله حضرت امام در كتاب شرح دعاي سحر و مصباح الهداية و بقيه آثارشان، به نحو اجمال و تفصيل تا آنجا كه به عرفان ابن عربي و عزالدين محمود كاشاني نزديك ميشوند، اشارهاي به اين مرتبه دارند. بدين صورت كه انسان مظهر اسماء الله است و آدم به تعليم كل اسماء در مقام اجمال اختصاص يافته، اما اين مرتبت در دورهاي از ادوار تاريخ به فعليت ميرسد; در هر نوبت انسان در مقام نبوت و امت پيامبر مظهر اسمي قرار ميگيرد. به سخن جامي:
حقيقت را به هر دوري ظهوري است ز اسمي بر جهان افتاده نوري است
اين حقيقة الحقايق در هر دوره به اسمي از اسماء در جهان ظهور ميكند و مورد پرستش واقع ميشود; ممكن است در دورهاي از ادوار نيز با حجاب آن حقيقت روبهرو شويم كه مقام قهري و مستوري حق است و يا اين كه با اسم لطف حقيقت روبهرو شويم، و اگر اين جهان چنين نبود و اگر انوار اين اسماء از ما مستور ميماند، چه بسا كه ما خدا را نميشناختيم. در واقع تجليات متكثره خداوندي هر بار ضمن اينكه ما را ذيل اسمي دچار انقلاب ميكند از پرستش اسمي به پرستش اسم ديگر وارد ميكند و اين نَسخ تاريخي اسماء است. در اين حال و مقام، ما حق و حقيقت را با سير در اسماء الهي ميشناسيم. اين سير فقط سير از عالم پندار به عالم ديدار نيست، بلكه فراتر از آن است. يعني انسان هر بار خداوند را به اسمي ميپرستد:
در اين نوبتكده صورتپرستي زند هر كس به نوبت كوس هستي
در اين نوبتكده تاريخ، هر بار انسان خدا را به اسمي ميپرستد; گاهي ممكن است به اسم حجاب نفسش خدا را بپرستد، يعني نفس خودش را خدا بگيرد; گاهي ممكن است بتها را خدا بگيرد، يا زنها را; يا خداوند را در حجاب زن و يا حجاب مرد ببيند و انواع و اقسام حجابها را به جاي خدا بپرستد و به هر حال دچار شرك شود. اينها با يك انقلاب همراهند. پس انقلاب هم معني مثبت و هم معني منفي دارد. وقتي انسان از پرستش حق به پرستش باطل انتقال پيدا ميكند، تحولي روحي در او پيدا ميشود و
[200]انقلابي در او اتفاق ميافتد. انقلابي كه در دوران مشروطه بسياري از روشنفكران دچار آن شدند، نوعي انقلاب روحي بود. ملازمه اين انقلاب روحي، انتقال از خداپرستي عالَم اسلامي به شرك نفساني جهان غرب بود. اين انقلاب به مثابه انتقال از پرستش خداي واحد ـ الله ـ به پرستش هواهاي نفس، يعني خداي تكنولوژي و جامعه مبتلا به سوء مصرف غرب بود. در اين دوره تاريخي، طبقه جديد منورالفكر به پرستش نظام سياسي و اقتصادي غرب برخاست و آن را مبنا و معيار همه چيز قرار داد، انديشه غربي براي آنها بت شد، قرآن را فراموش كرده، پشت سر گذاشتند و بسياري از مردم، ناخودآگاه، گرفتار اين عالم نو شدند; پس انقلابي ديگر به وجود آمد.
اساساً هر دوره تاريخي با انقلابي شروع ميشود. البته اينجا مفهوم انقلاب و شورش را بايد از يكديگر جدا كرد. شورش در حوزه يك فرهنگ اتفاق ميافتد بدون اين كه كليت فرهنگ را دگرگون كند. انقلاب روسيه يك شورش است; يعني در ماده فرهنگ غربي تحولي صورت گرفت اما در بطن و صورت ماهوي اين فرهنگ، يعني در كليت فرهنگ، تغييري حاصل نشد. پس به اعتقاد من، تغييرات جزئي انقلاب نيست، بلكه شورش است. در واقع نوعي رفورم و اصلاح است ـ البته كلمه اصلاح غلط است و معادل دقيق رفورم، تجديد صورت جزئي يا صورت فرعي است، نه صورت كلي ـ شما تصور كنيد كه گياهي مثلا در برگهايش خصوصياتي حيواني پيدا كند، اما هنوز جوهر نباتي خود را از دست نداده است و همچنان فاقد شعور حيواني است، فاقد توان توليد مثل حيواني است، فاقد توان حركت و سير ارض و طي طريق افقي همچون حيوان است; او هنوز گرفتار و زمينگير است و در همان عالم نباتي متوقف است، منتها در گوشهاي از آن تغيير حاصل شده، در عين اين كه كليت و هويت قديم خود را نفي نكرده است. مثلا اگر حيواني با سري شبيه انسان به دنيا بيايد، اين بدين معني نيست كه عالم حيوانيِ خودش را طرد كرده و انسان شده باشد. تغييري جزئي در او پيدا شده، مثل خيلي از حيوانات و گياهان كه در پارهاي از آنها قسمتي را به قسمت ديگر پيوند ميزنند و تغيير جزئي در آنها به وجود ميآورند. اين را انقلاب نميگويند، اين در واقع تحولي جزئي است، يك رفورم است، يك شورش است. اما انقلاب همان طور كه گفتم تحول و نسخ جوهر و صورت موجود است، تغيير روح است. تغيير انقلابي در انسان مانند تغيير آن نظرگاه و وجه نظر كلي است، چنانكه در تمثيل غار افلاطون آمده است: انقلاب روي برگرداندن از يك جهان به جهاني ديگر
[201]است. شما رويتان را از اين عالم به يك عالم ديگر بر ميگردانيد و عالم ديگري براي شما اصل ميشود و اين عالم فرع ميشود، حال آن كه قبلا اين عالم براي شما اصل بود و اين عالم نوي كه اكنون گشايش يافته اصلا وجود نداشت. پس با تحول روحي و فرهنگيِ مقتضاي اين عالم كه با آن تحول سياسي، اقتصادي، اجتماعي، علمي و هنري همراه است انواع و اقسام مهارتها و دانشهاي بشري دگرگون ميشود.
آيا با انقلاب و پيدايش فرهنگ و عالم جديد، دانشهاي كنوني و موجود از بين ميرود؟ قدر مسلّم، نه. در واقع عناصر كهن در كليت جديد هضم شده و در يك نظام كلي سازماندهي ميشود. بدينسان، ماده فرهنگ قديم در نظام جديدي قرار ميگيرد و از نظام اصلي خود خارج ميشود; چون روحش را از دست داده است. در اين مرحله، فرهنگ قديم مانند موجود زندهاي است كه ميميرد و روح خود را از دست ميدهد و به عناصر جمادي و خاكي تبديل و تجزيه ميشود; و در ساختمان موجود زنده ديگري شركت ميكند، در حالي كه ديگر هويت قبلي خودش را ندارد. الآن در غرب و حتي در جهان اسلام، بسياري كتابهاي تفسير قرآن چاپ ميكنند، در حالي كه هيچ گونه روح قرآني ندارند. چنين است كه بسياري به نام اسلام تبليغات ميكنند، ولي درست در نقطه مقابل ذات اسلام قرار دارند در واقع ضد اسلام عمل ميكنند. پس در اينجا ماده اسلام هست، مواد اسلامي در آن هست، قرآن هست، ولي حقيقت و روح اسلام در آن مستور مانده و فراموش شده است. اين، در واقع، شركت كردن فرهنگ اسلامي در حجاب فرهنگي بيگانه است. بر اين اساس است كه اكنون غربيها ميتوانند اسلام را شناسايي كنند، بيآن كه به آن معرفت داشته باشند و روح اسلام را درك كنند. آنها با نوعي تفكر شيطاني به سراغ اسلام ميآيند; ظاهراً قرآن را ميخوانند اما گمراه ميشوند; به روايت و شهادت خود قرآن فقط متقين ميتوانند از قرآن بهره ببرند، اما اغيار، روايت باطلي را از كتابي مثل تاريخ طبري يا ديگر تفاسير، بر ميدارند و تفسيري بيگانه از حقيقت ميكنند; يعني سوء استفاده ميكنند.
در اين حالت روح فرهنگ را، كه موجودي زنده است، از آن ميگيرند و دچار تحولش ميكنند و عناصر آن را در فرهنگي جديد به كار ميبرند; با انقلاب، فرهنگ گذشته تا آنجا كه قابليت داشته باشد در فرهنگ جديد شركت ميكند، اما بدون هويت اسلامي. ما بعد از انقلاب مشروطه چنين وضعي داشتيم; فرهنگ اسلامي تقريباً هويت و ماهيت ديني خودش را از دست داده بود، اما اكنون مجدداً آن هويت و آن
[202]ماهيت اسلامي باز ميگردد و احيا ميشود. احيا كردن به معني كنار زدن آن حجابها و پردههايي است كه حقيقت اصيل اسلام را مستور مينمايد.
از نظرگاههاي مختلف، انقلاب نوعي تحول باطني است; با انقلاب، در حوزه فرهنگ، تفكر، هنر، و سياست تحولي عميق و كلي و عام صورت ميگيرد. در نتيجه، انقلاب به كلي با شورش متفاوت است. زيرا در شورش، تحول فرعي است; مانند زايش بسياري از فرقههاي اسلامي در بطن اسلام. اينها در واقع اصل اسلام را نتوانستند به كلي مخدوش نمايند، بلكه فرع اسلام را مخدوش كردند. يعني نميتوانستند توحيد را مثلا به تثليث تبديل كنند، ولي ميتوانستند قرآن را بد تفسير كنند و قائل به جسمانيت و تسميه خداوند به خلق شوند; نبوت را نتوانستند انكار نمايند، امامت را نتوانستند انكار كنند، ولي توانستند آن را بد تفسير كنند و بگويند تعيين امام با نص الهي نيست، بلكه با بيعت، متحقق است، پس بعد از رسول بيعت تعيين كننده است. و حال آن كه حقيقت چنين بود كه نص الهي امام را تعيين ميكند و نايب امام هم بر اساس يك ارتباط خاص الهي به مقام نيابت ميرسد و هر كسي نميتواند نايب امام شود; ممكن است لفظاً نايب امام باشد، اما باطناً نايب امام نخواهد شد. او بايد كسي باشد كه نفس قدسيه و نفس زكيه داشته باشد و نفس خود را در برابر معصيتها نگاه دارد تا صلاحيت نايب امام بودن را پيدا كند.
اين وضع تحقق نوعي حكم و نص تلويحي خداوند در امامت جزئيه نايبان امام است، نه امامت معصوم و امامت كلّيه و مطلقه امامان. در واقع حكم و اراده ولايت مطلق و حضور معصوم است كه از طريق نايب امام آشكار ميشود. از اين نظر است كه نوعي ارتباط شبيه به نص مستقيم مجدداً پيدا ميشود; چنانكه حكم فقيه عين نظر و كاشف قول حضرت رسول و ائمه معصومين ميشود و ميتواند مطلقيت پيدا كند و همه از آن حكم اطاعت كنند. پس انقلاب يك تحول كلي و عام است كه انسان را از اين رو به آن رو ميكند، نه آن كه يك جزئي در انسان تغيير جهت بيابد. آن تغيير جهتهاي جزئي و تحولاتي كه در متن يك فرهنگ عظيم به وجود ميآيد، لحظهاي هستند و بعد از مدتي از بين خواهند رفت يا تحت الشعاع همان فرهنگ خواهند ماند، تا زماني كه آن فرهنگ به طور كلي تحول پيدا كند و فرهنگ ديگري با صورت و هويت نو پيدا شود و فرهنگ سابق شخصيت خود را از دست بدهد و شخصيت جديدي پيدا كند. انقلاب چنين تأثيري دارد كه عناصر قديم را ميآورد و در صورت جديدي سازماندهي ميكند.
[203]* بيان شما عليالاصول بايد ناظر به مطلق انقلابات باشد، نه ناظر به انقلاب خاصي نظير انقلابهاي ديني و شبه ديني. بهعلاوه، تعريفي كه ارائه فرموديد قهراً قابل تعميم به همه آدميان شركتكننده در انقلابها خواهد بود، نه صرفاً خواص و اولياي الهي يا گروه خاصي از انسانها. حال اگر بخواهيم معيارهايي داشته باشيم كه به واسطه آنها در مقام مقايسه انقلاب با شورش، يا در مقام شناخت اين كه اصولا انقلابي تحقق پيدا كرده يا نه، به تبيين انقلاب بپردازيم و آن را با مصداق خارجي تطبيق دهيم، چه عناصري را مورد نظر قرار ميدهيد؟.
* اصول فرهنگي; شكي نيست كه اصول فرهنگي اسلامي با اصول فرهنگيغربي يكي نيست; ممكن است در فروع نسبتهاي مشتركي وجود داشته باشد و مثلا غربيها هم از كلنگ و برخي ابزار مشابه براي كندن زمين استفاده كنند و در كارشان نوعي اشتراك ابزاري با مسلمانان داشته باشند يا لباسهايي از جنس مشابه داشته باشند، اما حتي در اين موارد نيز فرهنگ و اصول اسلامي، مسيحي يا يوناني تأثير ميگذارد. يعني لباسي كه شما ميپوشيد و لباسي كه من ميپوشم متأسفانه لباس غربي است; لباس اسلامي تحت تأثير اصول اسلامي است، ولي ما هنوز تحت تأثير اختياري يا جبري يك دوره گذرا هستيم كه انشاء الله روزگاري به پايان خواهد رسيد و پوشش كامل اسلامي در ايران و جهان مجدداً مورد استفاده قرار خواهد گرفت. البته هنوز برخي از آثار پوشش اسلامي در برخي از كشورها وجود دارد. در ايران، رضاخان و در تركيه، آتاتورك ويرانگرتر بودهاند.
استفاده از پوششهاي اروپايي چنان بوده است كه اگر در ميان ما يك غير روحاني و آدم عادي با عبا ديده شود توجهها را جلب ميكند، حال آن كه عبا يك پوشش و حجاب بسيار خوبي است براي مردان و ارزشي مانند چادر زنان دارد. زنان عبا را به سرشان ميكشند و مردان به دوششان; اين عباي عربي هم همان چادر فارسي است. شما ببينيد الآن لباسهايي كه مردم در تمدنهاي غربزده ميپوشند، لباسهايي تنگ است كه مغاير اصل حجاب ديني است. به هر حال لباس هم تحت تأثير اصول فرهنگي است. توحيد شما بايد در لباستان آشكار باشد، در محاسن شما آشكار باشد، از آرايش ظاهرتان آشكار گردد. ما بايد محاسن و مو را به شيوه علي بن ابيطالب آرايش بكنيم و لباس ما بايد شبيه لباس علي بن ابيطالب باشد. وقتي شما ميگوييد چگونه ميتوانيم انقلاب را بشناسيم، ميگويم از راه اصول; يعني اول بايد اصول فرهنگي را بشناسيم. آيا شما اصول فرهنگ اسلامي را ميشناسيد؟ اصول فرهنگ
[204]اسلامي در كجاست؟ در كتاب و سنت حضرت رسول و ائمه معصومين. اصول فرهنگ غرب در كجاست؟ در روش درست به كار بردن عقل دكارت، در كتابهاي آراسموس، مونتني، منظومه دِكامرون بوكاچيو، و آثار پتراركا، و آثار منورالفكران قرن هجدهم و انديشه لوتري و صدها اثر فكري و هنري و سياسي بنيادين فرهنگ غربي. تمدن غرب با اينها شروع شده و بسط يافته است. دكامرون تجسمي از زندگي جديد شهواني غرب است. منظومه دكامرون، پنج قرن قبل گفته شده است; اگر اكنون منظومه دكامرون را بخوانيد ميبينيد كه همين زندگي شهواني مدرن غربي، پانصد سال پيش چگونه در خيال بوكاچيو نقش بسته است. اما فرهنگ اسلامي چگونه است؟ بايد گفت سيره سيده فاطمه زهرا(ع) و ائمه معصومين(ع) تباين ذاتي با اصول حيات غربي دارد.
* اگر بخواهيم انقلابهاي ديگر، مثل انقلاب فرانسه را با همين طرز تلقي و معيارها بررسي كنيم، آيا باز ميتوانيم بدين صورت تحليل كنيم؟.
* اگر به معني انتزاعي لفظ باشد، بله. من قبلا براي شما شرح كردم كه انقلاب معاني مختلفي دارد. انقلاب در واقع، رفتن از يك اصل به اصلي ديگر و انتقال از پرستش يك اسم به پرستش اسمي ديگر است; از پرستش حق به پرستش حجاب حق رفتن و سير از حق به باطل است و باطل حجاب حق است. باطل در اينجا به معني نيستي نيست، بلكه حجاب قهري حق است. منتها در ضمن مظهر حق هم هست; هر آنچه مظهر حق ميتواند باشد، حجاب حق نيز تواند بود. بشر كنوني نفس خود را ميپرستد; اين بشر در ذات خود مظهر حق و جلوه حق است، اما وقتي در ساحت نفس توقف ميكند ميشود حجاب. حتي اگر اسماء الهي را بدون توجه به ذات الهي و بدون رجوع به ذات واحد بپرستيم، دچار شرك ميشويم; و اين همان است كه يونانيان عصر اساطير و حتي شرقيان دچارش شدند. خداي باران، خداي رعد و برق، خداي سرما، خداي دريا، خداي خشكي، اينها همه اسماء متكثر خداوند هستند. كساني كه مثلا خدا را به صورت الهه يا خداي رزق به نحوي مستقل از ذات الهي بپرستند، چون يونانيان، دچار شرك شدهاند. پس اسم الهي نيز ممكن است حجاب ذات الهي تلقي شود. اگر انسان از پرستش ذات به پرستش اسم انتقال يافت و از ذات غفلت كرد دچار شرك شده و اين در واقع يك انقلاب است. در اينجا لازمه اين انقلاب پشت كردن به حق، و روي كردن به خيالات و اوهام و پرستش حجاب حق است. انقلاب فرانسه، اگر دقيقاً به تعبير
[205]افلاطون بگوييم، رجوع وارونه افلاطوني است به ملك و نفس. افلاطون در آغاز اين راه بود; به اعتقاد من افلاطون، خود وارد غار شده، اسير فاهمه خود شد و حجابي بر روي اشياء كشيد. منتها هنوز چون در آغاز راه بوده تصورش اين بوده كه متذكر حقيقت است و حقيقت را ميبيند، در حالي كه اشتباه ميكند; افلاطون در آغاز شرك فلسفيِ بعد از اساطير يوناني قرار گرفته است و از آن حقيقت فقط اشباحي را در حجاب حقيقت ميبيند. او در آغاز تاريخِ هبوطيِ بشر قرار دارد و حتي ميشود گفت در آن موقع، چند هزار سال از تاريخ هبوطي بشر گذشته است كه بعد از آن دوره اولين، به يك دوره اساطير اولين ميرسد و سپس در يك دوره تفكر (تامّل) فلسفي ناسوتي قرار ميگيرد. بدين معني، تفكر افلاطون متافيزيك ناسوتي است; افلاطون خود به سوي شيطانپرستي ميرود، گرفتار شيطان ميشود و خداوند در حجاب مثال خير برايش تجلي ميكند و به حسن كه از ديگر اسماء و صفات الهي است، اين مثال خير را به جاي خدا، و به جاي الله ميپرستد و ذات الهي را فراموش ميكند. يعني از آن مقام حقيقت غافل ميشود و به جاي ذات، يكي از اسماء خداوند را ـ مستقل از ذات ـ ميپرستد و بقيه اسماء را فراموش ميكند. با اين گرفتاري، افلاطون همراه با سقراط فلسفه را هم تأسيس ميكند. با توجه به مراتب فوق، از نظر انتزاعي همه انقلابها حاوي نوعي دگرگوني ذاتي و اصولي هستند. حال بايد ديد كه به نحو انضمامي اصول يك انقلاب چيست. اصولي كه انقلاب اسلامي بر اساس آن اتفاق افتاد و اكنون روز به روز عميقتر ميشود چه بود؟ و حال آن كه زماني در حد يك شورش سياسي محسوب ميشد!
قيام 15 خرداد 42 از نظر عدهاي نوعي شورش سياسي تلقي ميشد; يعني همان تغيير جزئي بود. چون بحث درباره نظام حقوقي و اوضاع اقتصادي بود، مسئله مجلس بود، و ولايت فقيه به معني عام و كلي مطرح نبود. اگر در يك سير تاريخي همه نهضتهاي اخير اسلامي را مطالعه كنيد، هيچ كدام از ولايت مطلقه فقيه و حكومت كلي فقيه سخن نگفتهاند. در فقه يكي دو نفري اجمالا به آن اشاره كرده بودند، از جمله مرحوم نراقي; اما اين كه واقعاً تصور شود ميتوان حكومت فقيه را در جهان مستقر كرد، اختصاص به حضرت امام (ره) داشت; ايشان در عالم، استثنايي بودند. با حضور امام، جهان آتش گرفت و كل نظام شيطاني غرب احساس كرد كه اصولش از ميان ميرود و هر كار سركوبگرانهاي هم ميكند باز ميبيند از جاي ديگري حقيقت آشكار ميشود.
[206]اين كه در برخي از متون ما آمده كه خورشيد حقيقت، روزگاري از غرب خواهد درخشيد، قابل تأمل است. همين عروج معنوي سياهان، همين تحرك سياهان در
آمريكا جداً نوعي طلوع مقدماتي خورشيد معنويت در سرزمينهاي غرب است. اگر اين معنويت بسط پيدا كند آمريكا در ذاتش نابود ميشود و از بين ميرود. همانطور كه شوروي فروپاشي خود را به صور مختلف شروع كرد، فروپاشي غرب به صورت شورشهاي جزئي و اصلاحات جزئي آغاز ميشود و سرانجام هويت خود را از دست داده، طرد ميشود، و هويت اسلامي بر هويت غربي غلبه پيدا خواهد كرد. اما عناصر غربي، از جمله تكنولوژي، روح شيطاني خود را از دست ميدهند و هويت ديني پيدا ميكنند. هنگامي كه روح شيطاني را از تمدن غرب بگيريم، تكنولوژي ماهواره و ديگر آثار تكنيكي آن، تا آنجا كه قابليت داشته باشند روح ديني را ميپذيرند. در واقع تا آنجا كه تمدن غربي استعداد تحول داشته باشد و ذاتش قابل حفظ و نگهداري باشد، امكان تحول برايش وجود دارد و روح اسلامي و هويت ديني، آن را تغيير ميدهد و اين در تاريخ گذشته بارها اتفاق افتاده است و اولين بار نيست كه چنين ميشود. ما اين را در ظهور مسيحيت ميبينيم، در ظهور اسلام نيز همين طور. مگر اسلام از فرهنگ ساساني و يوناني و هند و چين و مصر و بيزانس و همه فرهنگهاي گذشته و عرب جاهلي، پس از آن كه هويت جاهلي آنها را گرفت و هويت شرك اندود آنها را زدود، استفاده نكرد. آيا اسلام يكباره آمد تكنيك، صنعت و هنر جديدي، بدون وجود ماده قبلي، در جهان اسلام به راه انداخت؟ قدر مسلّم، خير. اسلام همان تكنيك قديم را گرفت در ذاتش تصرف كردو روح ديني به آن داد و ولايت در ذات تكنيك تغييراتي بنيادي ايجاد كرد; و با ظهور اسلام تحولي در ذات تكنولوژي و ذات فرهنگ غربي و شرقي ايجاد شد. اسلام ماده آنها را به خدمت گرفت و فرهنگ و هنر بزرگ جهاني را به وجود آورد. اين امر تا دورهاي پيش رفت و بعد دچار انحطاط و فراموشي جزئي شد، و اكنون مجدداً احيا ميشود. همين فرهنگ اسلامي، چون آخرين فرهنگ ادوار و اكوار عالم است، آخرين فرهنگي است كه در جهان حكومت خواهد كرد و با قيامت كبرا از بين خواهد رفت.
* به نظر ميرسد با تأكيدي كه جناب عالي بر روي تغيير محتوا و روح، و سمت و سو، و جهتگيري كلي فرد داريد، به گونهاي كه فرد بايد از يك سو به سوي ديگر تغيير جهت دهد، مسئله لباس و محاسن و ظواهر، امري فرعي بوده و موضوعيت چنداني نداشته باشد..
[207]* فرعي است، منتها تحت تأثير همان اصول است. در تمدن غير اسلامي محال است لباس اسلامي بپوشند. لباسهاي كنوني ماهيت و روح غربي دارند، اين لباس، لباس غربي است، من در اين ترديدي ندارم. حال آن كه لباسهايي كه بعضي از عربها ميپوشند، در ايران هم بعضي ميپوشيدند و اكنون هم ميپوشند، سوابقي در جهان اسلام دارد; اين پوشش اسلامي است كه به صورت گشاد بدن انسان را ميپوشاند.
* اين مسئله را ميتوان امري فرهنگي تلقي نمود; بدين معني كه به آن فرهنگ خاصي كه دين در ابتدا بر آنها عرضه شده مرتبط و منسوب باشد نه اين كه از ناحيه دين تأسيس شده باشد!.
* خير، دين تأثير ميگذارد. دين جديد كه تأسيس شد، پوششهاي جديدي در عالم اسلامي به وجود آمد. ممكن است در پوشش نوعي گزينش باشد. ببينيد! شما وقتي اسلام ميآوريد مگر به سنت رسولالله(ص) مراجعه نميكنيد؟ در سنت رسول آيا ميشود هرگونه خانهاي ساخت؟ آيا ميشود هرگونه لباسي پوشيد؟ آيا ميشود هر نوع زينتي داشت؟ چرا بايد در نماز، طلاها و برخي لباسها را از خود دور كرد؟ اصلا انگشتر طلا براي مرد چه حكمي در اسلام دارد؟ اگر اين مسئله امري فرعي است، چرا در بين علما قرنها مورد تعرض و بحث فقهي و غيره است كه مثلا فلان لباس مشكل دارد. چرا به جاي طلا، عقيق يا نقره پيشنهاد شده است؟ چرا پوشيدن حرير و بعضي از پوششها براي مردان نهي شده است؟ خوب، همه اينها علت دارد. در هر تمدني ممكن است تغييراتي جزئي صورت گيرد، اما اين تغييرات جزئي به معني تغيير كلي نيست. اما زماني فرا ميرسد كه در اصول هم دگرگوني به وجود ميآيد. در نتيجه، در همه چيز حتي در آرايش، تغذيه، و رفت و آمد هم دگرگوني راه خواهد يافت; به هر حال يك انقلاب عام و كلي، در نحوه راه رفتن انسان نيز تأثير ميگذارد. انقلاب به معني تحولي كلي و عميق، تحول بزرگي را در انسان ايجاد ميكند كه در همه اجزاء و شرايطش تغييرات رخ ميدهد و انسان را به سوي آن مقصدالاقصي و غايت القصوي سوق ميدهد.
* با اين حساب، انقلاب صرفاً در يك فرد به نحو انتزاعي و نمونه آرماني متصور است، ولي در سطح اجتماعي و در سطح كلان، ميتوانيم چنين استنباط كنيم كه امري تشكيكي خواهد شد و هر فرد يا گروهي به ميزاني و سهمي از آن بهره ميگيرد..
* اين انقلاب اصولي يك انقلاب تاريخي و يك انقلاب ماجرايي است. يعني كل
[208]عالم را، نه عُشري از آن را، در بر ميگيرد. براي نمونه، هنگامي كه انقلاب اساطيري اتفاق افتاد هيچ نقطه از اين كره زمين نبود كه از تصرف اسطورهها دمي بياسايد و در امان باشد. وقتي كه انقلاب متافيزيكي يونان اتفاق افتاد جايي از عالم نبود كه تحت تأثير متافيزيك يا فلسفه يوناني قرار نگيرد. در اين دوران، تمدنها شروع به مردن كردند و يا بيهويت و بيتاريخ و فردي شدند و تنها يك فرهنگ، فرهنگ زنده بود. وقتي كه اسلام و مسيحيت به عنوان دو فرهنگ بزرگ ديني مطرح شدند، تنها فرهنگهاي زنده و جاندار همين دو فرهنگ بودند. با تثبيت اسلام، فرهنگ مسيحيت نسخ شد و بتدريج از ميان رفت; چنانكه اكنون فرهنگ مسيحيت در جهان حضور جدي ندارد و به عنوان يك دين جهانگير و منشأ اثر مطرح نيست و بيش از نوعي تأثير ضعيف، در اعتقادات شخصي و محدود افراد، تأثيرگذار نميباشد. به همين نسبت وقتي در جهان، انقلاب جديد غربي روي داد، يك فرهنگ زنده و فعال روي كار آمد و بقيه فرهنگها را يا از بين برد، يا به حالت ركود و بيهويتي در آورد. حتي فرهنگ اسلامي را دچار ركود ساخت و براي فرهنگهاي ديگر نوعي خفقان ايجاد كرد، و فرهنگ جهاني اسلام كه زماني از غرب اروپا تا شرق آسيا و مركز آفريقا گسترش يافته بود، جاي خود را به فرهنگ غربي داد. فرهنگ غربي در ايران انقلاب مشروطه را به راه انداخت; گرچه جهت تحقق اين انقلاب، از نفوذ عميق علما در اذهان و قلوب مردم استفاده شد و علما بدون آن كه بدانند چه ميكنند، صرفاً به جهت ظاهر ضداستبدادي آن شركت كردند. اما نهايتاً استبدادي بدتر از استبداد محمد علي شاهي قدرت گرفت. از اينجا برخي از علما، چون مرحوم سيد كاظم يزدي، نظرشان درباره مشروطه برگشت. مگر اصحاب همين انقلاب، شيخ فضل الله نوري را بر دار نكردند؟ به اعتقاد من ذات انقلاب مشروطه از اولش فاسد بود و تا آخرش فاسد ماند. انقلاب مشروطه عين مكرومكاري بود، كه مدتي علما را به دنبال خود كشيد و گرچه در آغاز حق و حقيقتي را به جهت حضور علما نشان ميداد، اما وقتي معلوم شد كه اين انقلاب عالِم كُش است، باطن خبيثش نيز آشكار شد. در نظر علما قرار نبود مشروطه عالِمكُشي كند. در واقع، انقلاب مشروطه همان گونه شد كه انقلاب فرانسه; كه خيلي از كشيشها را زير گيوتين برد. البته من نميگويم كه علماي مسيحيِ مخالف انقلاب فرانسه صالح بودند. در حقيقت فراماسونهاي انقلابي فرانسه ناحقتر و باطلتر از اينها بودند و دفع فاسد به افسد شد; چنانكه در مشروطه نيز دفع فاسد به افسد شد.
[209]مشروطه در قياس با انقلاب فرانسه، قلابي بود و خيلي جدي نبود; نوعي سقط جنين و نوعي بچه نارس به دنيا آوردن; با انقلاب فرانسه فرق ميكند. انقلاب فرانسه اصيل بود; در جاي خودش جدي بود، يك انقلاب كلي و اصولي بود، منتها شيطاني و نفساني. غرب به وسيله اين انقلاب ميخواهد جهان را تحت سيطره خودش در آورد و اين كار را هم ميكند. آمريكا را ببينيد كه انگليس و فرانسه و سراسر اروپا و اكنون تمام جهان را به سيطره خود در آورده است. امروزه تلويزيون آمريكا و اروپا، و كلا تلويزيون غربي به همه جاي جهان نفوذ كرده; همينطور ويدئو و ديگر اجزاء تكنولوژياش. محال است كه شما به خانهاي حتي در جنگلهاي آفريقا برويد و محصولات غرب را در آنجا پيدا نكنيد. از پوستر گرفته تا ساعت و برق و لامپ روشنايي و زنگ در و...، هر چه را شما در نظر آوريد رنگ غربي گرفته است. تنها، مواد و مصالح بومي است، اما هويت اشياء و انسانها و شهرها غربي است. الآن در همين اتاق، اگر ما عكس امام، عكس شهيد آويني و عكس آقا را برداريم اصلا چه اثري از هويت ديني در اين چهار ديواري ميتوان ديد؟ اين معماري وجود ما و روح ما را كه گرايش به ديانت دارند اصلا ناديده ميگيرد; فضاي معماري اسلامي كه اين طور نبوده است. معماري اسلامي در يك شهر و روستا مثل پوشش فردي است، منتها پوششي است كه خانوادهها و مردم را در پوشش جمعي خود ميگيرد. فضاي معماري حريم و حياي انساني است، و چنين است شهرسازي اسلامي. شما بخش قديمي و ساختمانهاي سنتي قم را ملاحظه نماييد; ميبينيد كه خيلي به روح اسلام نزديكتر است تا آن مدرسه تجدّد زدهاي كه هر روز بر پا ميشود. من معتقدم كه قم هنوز بسياري از ساختمانهايش هويت ديني دارد. براي مثال، آنهايي كه جديداً به همان شيوههاي اسلامي ساخته ميشود. مثل مدرسه مرحوم آقاي خوئي در قم كه يك گنبد شبيه مساجد اسلامي دوره تركان دارد، يا مدرسه معصوميه. در مقابل، ساختمانهاي تهران، حتي ساختمان وزارت فرهنگ و ارشاد اسلامي و وزارتخانههاي فرهنگي و علمي و هنري، ذاتاً بيگانه از روح اسلامياند. در تهران، مشكل بتوانيد ساختماني با روح اسلامي پيدا كنيد. تهران اكنون از مجموعه دخمههايي به نام آپارتمان تشكيل شده است. البته در گذشته افرادي بودهاند كه در كنار ساختمانهاي مدرن كه ساختن آن براي مهندسان غربزده راحت بود، نماهايي با گچ اضافه ميكردند كه قدري نماي اسلامي به آن ميداد و وقتي به آنها نگاه ميكردند روحشان شاد ميشد و با خود
[210]ميگفتند كه از معماري اسلامي چيزي در آن هست. به اعتقاد من اگر روح اسلامي تقويت شود و رسوخ كند، تمام برنامههاي زندگي و شهرسازي ما بايد دگرگون شود. چه، بناهاي كنوني اثري از تقدس و روحانيت ندارد تا افراد را به ياد خدا اندازد. شهيد آويني ميگفت: بازار و بازارچهها و كوچههاي اطراف حرم حضرت عبدالعظيم كه به حرم ختم ميشدند، خود راهروهايي بودند كه خدا را به ياد انسان ميآوردند. راه رفتن در آن كوچهها و بازارهاي تنگ حضرت عبدالعظيم آدم را آماده ميكرد تا به ياد خدا بيفتد. انسان اصلا در فضاي گناه حضور نداشت. انسان هيچگاه آن احساسي را كه مثلا در يك خانه فساد پيدا ميكند در مسجد پيدا نخواهد كرد. پس معماري هم در نفسانيات انسان نيز تأثير دارد. معماري ممكن است روح شيطاني بشر را تقويت كند و همينطور ميتواند روح شيطاني انسان را سركوب نمايد و نفس لوّامه او را بيدار كند. در فضاي يك حرم چقدر انسان به فكر گناه ميافتد؟ مسلماً خيلي كم. شما حرم حضرت رضا(ع) را در نظر بگيريد! در همان مجموعه كوچك چقدر انسان به ياد خدا ميافتد و چقدر به ياد شيطان؟ در اين چنين فضاهايي ياد خدا بر انسان احاطه پيدا ميكند، مگر اين كه چنان نفس انسان پليد باشد كه باز هم از ياد خدا بيگانه شود.
* بنابراين در برداشت جناب عالي از انقلاب، نكاتي قابل ذكر است. نخست اين كه وقتي انقلابي تاريخي و در سطح كلان اتفاق افتاد آدميان و افرادي كه در انقلاب شركت دارند به نسبتهاي مختلفي از آن كام ميگيرند و به نحو تشكيكي، تغيير از سويي به سوي ديگر رخ خواهد نمود. دوم اين كه انقلاب از حيث زماني، مسئله كشداري است كه نه در برهه خاصي از زمان و به صورت انفجار، بلكه به گونهاي تدريجي آشكار خواهد شد. سوم اين كه انقلاب لزوماً توأم با خشونت نيست، بلكه ميتواند شامل اصلاحات ـ در تعبير جامعهشناسان و سياسيّون ـ هم باشد..
* البته اين قسمت اخير را كه انقلابها با خشونت همراهند، ميشود به شكل ديگري تعريف كرد. مثلا در عالم اسلامي، جهاد مقدس و دفاع مقدس در كار ميآيد. به طور كلي هر انقلابي با خشونت همراه است و هيچ انقلابي نبوده كه از خشونت عاري باشد; منتها خشونت جهت و سمت و سوي متفاوتي ميگيرد.بعضي از انقلابها ذاتاً خشن هستند، مانند انقلابهاي جديد غربي. فقط در نهضت پروتستاني صدها هزار نفر كشته شدند، در دوره حكومتهاي فاشيستي چند ميليون نفر در جنگها و آدمسوزيها از بين رفتند و تعداد زيادي را نازيها آتش زدند به
[211]نحوي كه از چربي بدنشان صابون ميگرفتند. به هر حال، برخي از انقلابها كه به امپرياليسم انجاميده ذاتاً جنگ افروز است. گاهي اوقات گسترش يك نوع تفكر طبيعتاً به جنگ و خشونت كشيده ميشود; از اينجا ممكن است خشونت در فرهنگي اصل باشد. گاهي اوقات نيز در يك فرهنگ خشونت فرع است و ما ميتوانيم خود را از خشونت دور نگه داريم. اما اگر به طور كلي چنين نظري (عدم خشونت) وجود داشت غير قابل توجيه است. ممكن است گروهي بگويند در جامعه زندان نداشته باشيم. چگونه ميشود جامعهاي داشته باشيم كه در آن زندان نباشد، جرم و جنايتي وجود نداشته باشد، مگر به طور استثنايي؟ اين امري آرماني است، اما واقعيت آن است كه عدهاي از افراد از اصول و فروع تخطي ميكنند و نظم اجتماعي را به خطر مياندازند. مقداري از مسائل خود به خود پيش خواهد آمد; مسئله خشونت امري است كه اگر جنبه نفساني داشته باشد و فقط براي نفس باشد باطل است. در تاريخ انقلاب اسلامي شما ملاحظه كنيد كه در آغاز چقدر رحمتآميز بوده است، دشمن ميكشت اما رفتار انقلاب مسالمتآميز بود، مگر در موارد استثنايي. اگر 21و22 بهمن نبود و مردم پادگانها را در تهران و بعضي از شهرستانها اشغال نميكردند و جلو تانكها نميايستادند، آيا كودتا نميشد؟ قرار بود به هر قيمتي كودتا شود. به هر حال ماهيت انقلاب ديني، لطف و رحمت و دوستي و محبت است، اما همواره وادار به دفاعش كردهاند و اين دفاع زماني است كه شرايط بحراني ميشود و به خطر هدم و انهدام انقلاب منجر ميشود. در دين، خشونت جنبه دفاعي دارد نه جنبه تعرضي. اگر عراق به ايران حمله نميكرد جنگي نميشد. موضوع انقلاب ديني صدور فكر است. صدور فكري كه در آن جنگ نيست. منتها طرف مقابل شروع ميكند به شمشير كشيدن و از بين بردن پيروان دين; در نتيجه دفاع شكل ميگيرد.
* در تحليل شما، با وقوع انقلاب، شاخصهاي فكري و فرهنگي نيز بايد دگرگون شوند. حال برخي، بسياري از عناصر و مفاهيم وارد شده در عرصه انديشه و فرهنگ اين دوره را نتيجه تعامل با غرب و دنياي مدرن ميدانند و بعضي اين بحث را تا پس از انقلاب هم تسري ميدهند و بسياري از مفاهيم وارد شده در انقلاب (مثل حقوق زن، آزادي و حتي خود پديده انقلاب، به معني تغيير طلبي در ساختار كلي سياسي ـ اجتماعي) را متأثر از همين تعامل ميشمارند. جنابعالي چه طبقهبندي و تحليلي از اين شاخصها داريد و عوامل تأثيرگذار بر آنها را در قبل و پس از انقلاب چه ميدانيد؟.
[212]* گر چه مشكل اصلي منتقدان و تجزيه و تحليل كنندگان انقلاب اسلامي اين است كه يك ريشه طولي زميني براي انقلاب قائلند و ميكوشند ريشه انقلاب را در زمين پيدا كنند نه در آسمان، ولي بنده بارها اشاره كردهام كه در رژيم گذشته، اوضاع اقتصادي و امثال آن چندان وحشتناك هم نبود، بلكه باور مردم نسبت به اوضاع دگرگون شده بود. مانند انقلاب فرانسه; چه بسا در دوره انقلاب وضع اقتصادي بحرانيتر باشد و چه بسا قومي در شرايط بد اقتصادي زندگي كنند و نسبت به آن قانع باشند، اما ناگهان وضع دگرگون شود و فكري انقلابي عليه وضع موجود پيدا كنند. به هر روي مسئله شاخصها يك مسئله سهل و ممتنع است. يعني شما اگر بخواهيد يك سلسله اصول و شاخصها را به عنوان اصول اعتقادي اسلام نام ببريد، توحيد و نبوت و معاد و عدل و امامت به مثابه اصول كلامي و اعتقاد به غيب و فرشتگان و كتاب به عنوان اصول شاخص بنيادي انقلاب اسلامي خواهد بود.
* خوب اينها ميتواند در دو مرحله به دو شكل وجود داشته باشد..
* به چه شكلهايي؟
* درست است كه جامعه ايران و ملت ايران ملت مسلماني بودند، ولي يك زمان، دين در شكل سنتي مطرح است و پارهاي از شاخصها ضعيفتراست و كمتر از آن استقبال ميشود و زماني ديگر، دين اَشكال ويژهاي به خود ميگيرد و پارهاي از شاخصهاي آن پويايي بيشتري پيدا كرده، در آنها دميده ميشود و جلوهها و كاركردهاي جديدتري از آنها بروز ميكند; در نتيجه تحرك بيشتري در سايه دين به وجود ميآيد. بنابراين نميتوان گفت در آن زمان مطلقاً اصول ياد شده وجود نداشته و از يك زماني به بعد به وجود آمده است..
* نه; مسئله اصول پنجگانه يا چهارگانه يا سه گانه و امثال آنها و اعتقاد به كتاب و سنت و تمام مضامين كتاب و سنت و عمل كردن به مضامين كتاب و سنت، كه همه معارف ديني در آن تعبيه شده، بستگي دارد به اين كه شما در سير و گذار تاريخي خودتان به طور جدي بخواهيد به آنها عمل كنيد و آنها را آشكارا محقق سازيد; كه در آن صورت انقلابي جهاني و تاريخي صورت ميگيرد و آنها هم عميقتر خواهد شد، وگرنه عمل شما يك تحول جزئي را در برميگيرد. در عرصه سياست شما بهخوبي و به وضوح ميتوانيد عناصر اصولي سياست اصلاح را درك كنيد و با كتاب و سنت تطبيق دهيد. مسئله عدالت از نظر تفكر شيعي، روح و اساس حكومت و روابط اجتماعي است. علت اين كه شيعه دائماً بر عدل تأكيد ميكرده و عدل را در مقايسه با
[213]نماز و روزه، اشرف الاحكام تلقي نموده، اين است كه عدل يك شاخص اساسي انقلاب است. اگر عدل نباشد نماز و روزه هم موضوعيت خودش را از دست ميدهد. در انقلاب شيعي چنان بر عدل و قسط و مساوات اسلامي تأكيد ميشود كه موارد ديگر در سايه قرار ميگيرد. در انقلاب شيعي نفسانيت نبايد در جامعه حكومت كند، ولايت بايد بر جامعه حكومت كند و تحقق اين شاخصها همگي تدريجي است، ضمن آن كه از يك نظر تحولي تاريخي تلقي ميشود كه در يك نقطه به تماميت ميرسد.
وقتي انقلابي را اسلامي ميناميم وقوع آن نسبت به طول زمان كهكشاني، ناگهاني و دفعي است، اما از نظر تحقق، لحظهاي كه اولين مخالفت به وجود ميآيد در واقع انقلاب شروع ميشود و سپس تفصيل تدريجي پيدا ميكند. اين كه ناگهان خداوند به انسان الهام ميكند كه قيام كن و عالم را به سوي اسلام ببر، اين شروع انقلاب است; و دفعي و ناگهاني است همان گونه كه اجمال وحي هم به حضرت رسول در آني صورت گرفته است و بعد در طول بيست و سه سال بتدريج تنزيل پيدا كرده است. پس دين بتدريج، از مرحله اجمال به مرحله تفصيل ميرسد; چنانكه معارف اسلامي نيز بتدريج از تفصيل ثانوي به وجود آمده است.
* آيا اصولا ميتوان ريشه انقلابهاي اجتماعي را مسائل و علل كلامي و عقيدتي دانست و زمينههاي اجتماعي، اقتصادي و سياسي آن را ناديده انگاشت؟ به لحاظ روششناسي و معرفتشناسي، چگونه ميتوان چنين ربط و نسبتي را برقرار نمود و اساساً چه نسبتي ميان تحولات فرهنگي از سويي و تحولات اجتماعي از سوي ديگر وجود دارد؟.
* ريشههاي انقلاب ديني، هيچ يك از مسائل كلامي و عقيدتيِ تفصيلي و زمينههاي اجتماعي و اقتصادي و سياسي نيست، بلكه الهام الهي است كه در وجود بنده پيدا ميشود و همه چيز، حتي مسائل كلامي و عقيدتي جديد، را به وجود ميآورد. از سويي زمينههاي تفصيل اجتماعي، اقتصادي و سياسي، به ظاهر بازتاب مسائل و علل كلامي و عقيدتياند; مثلا تيول داري و نظام ملوك الطوايفي اگر در مباحث فقهي و كلامي تأييد نشود نميتواند ابقا شود; پس بايد نظام زمين داري و سلسله مراتب ارباب و رعيت در نظام ذهني مردم محلي ثبت و تأييد شده باشد; اجبار هم تا حدودي ميتواند مؤثر باشد، ولي اگر زمينههاي بيروني و اجتماعي جامعه بدون
[214]زمينههاي دروني و ذهني، و ناهماهنگ با آنها باشد، جامعه همواره متزلزل و در حال شورش (و يا انقلاب) خواهد بود. پس از نظر معرفت شناسي، زمينههاي اجتماعي بازتاب زمينههاي فرهنگياند و اين دو، خود بازتاب امري حضوري و درونياند كه همه شاخصهاي فرهنگي و سپس شاخصهاي اجتماعي را هويت ميبخشند; وقتي حضور مردم دگرگون شد خصوصيات و اكتسابات، يعني امور فرهنگي و اجتماعيات مردم هم دگرگون ميشود.
* بنابراين، شاخصهاي فكري ـ فرهنگي جامعه به همان بنيادهاي اعتقاد ديني باز ميگردد!.
* البته مشكل اين است كه در دورهاي ولي شناسان كه قادر بودند آن شاخصهاي حقيقي را بشناسند از اين ولايت رفتند. در واقع، اين همان مسئله سهل و ممتنع است كه ما با آن اسلام را ميفهميم. جامعه ما همه اركانش اسلام است; يعني جايي را نداريم كه خالي از دين باشد، هر چند در ظاهر چنين نيست. در اينجا البته ميتوان مناقشه نمود، اما باطن و حقيقت امر اين است كه در كليت و فطرت، مردمان يك امر قدسي را درك ميكنند. آنها به سهولت ميفهمند كه آيا سياست موجود، سياست اسلامي است يا نه. مردم ممكن است در خيلي از شرايط به گونهاي رفتار كنند كه به نظر برسد مسائل را درك نميكنند، اما در شرايط بحراني وضع را تشخيص ميدهند. از نظر تحليلگران غربي، در ايران بيشتر مردم مخالف انقلابند، ولي در عمل، اكثريت قريب به اتفاق مردم موافق انقلابند. چون غربي ميآيد بر اساس ظواهر، تجزيه و تحليل قلابي ميكند، نميتواند اصول را تشخيص دهد; گر چه مردم نسبت به آنچه ميگويند در بسياري از موارد خيلي جدي نيستند و برايشان حياتي نيست، اما زماني كه ميبينند اصل اسلام مخدوش ميشود از انقلاب جانبداري ميكنند. در روزهاي بحراني اعلام ميكنند كه ما طرفدار انقلابيم. هر روز در روزنامهها ميخوانيم كه مثلا غرب فلان كارگردان ايراني را دعوت به همكاري كرد و با چند ميليون دلار تطميع كرد اما او نپذيرفت، يا در ماجراي هواپيما ربايي، اسرائيليها عدهاي را به صورت گروگان بردند و كلي هم تبليغات كردند كه بياييد به ما ملحق شويد و هيچ كدام نرفتند. حتي كساني كه به ظاهر حجاب درست و حسابي نداشتند نپذيرفتند. جايي كه اصول در ميان باشد، و در شرايط حاد، مردم دين خودشان را آشكار ميكنند; گر چه هزار گرفتاري و مسئله نيز داشته باشند. مشكل است به ظاهر قضاوت كنيم كه آيا واقعاً چنين اصولي در جامعه وجود دارد.
[215]ميتوانيم جامعهاي را در نظر آوريم كه بسيار سالم است، و در آن فساد كمتر صورت ميگيرد; دزدي، زنا و جرم و جنايت كمتر رخ ميدهد و روابط انساني مستحكمتر است; افراد براي خودشان كار نميكنند و براي خدا كار ميكنند; كار براي آنها مثل عبادت است نه وسيلهاي براي گذران امور به نحو سودمندانه و سوداگرانه; افراد به قصد سوداگري به بازار نميروند، و كسب روزي عين خدمت به خلق خداست. تفكر و عمل اسلامي چنين است و جامعه اسلامي بدين شكل سامان ميگيرد. جامعه اسلامي و يا اقتصاد اسلامي پيچيده نيست. اسلام بسيار ساده و آسان است، آدمش را نداريم. نماز مشكل نيست، نمازخوان مشكل دارد. نمازخوان بايد به خاك خدا بيفتد و نمازش را بخواند، اما اگر نمازخوان نباشد فرش كاشان درجه يك هم زير پايش قرار گيرد ميگويد وضع مطلوبي نيست و چيز ديگري طلب ميكند.
* لابد با معيارهاي ياد شده، جامعه فعلي را نميتوان به لحاظ فرهنگي ادامه جامعهاي كه در دوران اوجگيري انقلاب ظهور كرد، بر شمرد؟.
* اگر بنا باشد ادامه دهد و به راه حق برود هر چه از رنگ نفسانيت در جامعه كاسته شود، به اسلاميت نزديكتر ميشود. غرب هويتش نفس اماره است، اما هويت اسلام نفس مطمئنه است. اگر خواهش نفس بر جامعه مسلط باشد، هر چند از خدا و رسول و ولي و توحيد سخن بگويد عين شيطنت است و عين دروغ و فريب است، و اگر قوم آروزي مرگِ شهوات حيواني كند، تماميت ولايت اسلام باز ميگردد و تحقق مييابد. اسلام دين آساني است، اگر ما غير نفس خود را ببينيم و خدا را دريابيم، جامعه ديني بسط يافته است.
* بنابراين هر انقلابي قابل برگشت و تبديل شدن به عكس خود ميتواند باشد!.
* دقيقاً ميتواند اين گونه باشد; منتها كار خدا بيحساب و كتاب نيست. اين گونه نيست كه اين انقلاب به سادگي برگردد. اگر ما بصيرت داشته باشيم و تفكر ما بصيرانه باشد اين نكته را در خواهيم يافت; اين مسئله يك مسئله صرفاً استدلالي نيست و قدري نياز به بصيرت دارد تا در يابيم كه حكمي كه در قضاي الهي و تقدير امور آمده به اين سادگي قابل برگشت نيست.
* ظاهراً در اينجا ديگر با همان بحث فلسفي جبر و اختيار روبهرو هستيم..
* در درون اختيار ما جبري هست و در داخل جبر، اختياري; يعني ما نه مختار مطلقيم نه مجبور مطلق و نه التقاطي از اين دو. و اين رازي است سر به مُهر كه هر كسي به اقتضاي تحمل خود ميتواند مفهوم آن را درك نمايد. چه بسا انسان به مقامي برسد
[216]كه بگويد اصلا اختياري ندارم. به قول مولانا: انبيا در دنيا مجبورند و در آخرت مختار و ما در دنيا مختاريم و در آخرت مجبور خواهيم بود.
* ميشود گفت كه آنها به اختيار، از اختيار خود گذشتند!.
* فريضه چيست؟ فريضه يعني جبر و وجوب تكليف; تكليف به شما ميگويد اين كار را حتماً بكنيد. اختيار شما اين است; خواه قبول كنيد يا قبول نكنيد. فريضه و فرايض الهي داريم و نفل و نافله الهي; شما در امر مستحب مختاريد و حال آن كه در فريضه، نفس شما غايب است. نفس انسان اختياري ندارد. شما نميتوانيد به جاي چهار ركعت نماز، سه ركعت بخوانيد، اختياري نداريد. ميتوانيد بگوييد كه من ماه مبارك را روزه ميگيرم يا نميگيرم، اما در ذاتش اختيار نفي نداريد كه اختيار شما عين شقاوت شماست و به همين دليل، مولانا ميگويد كه انبيا در دنيا مجبور بودند و در آخرت مختار خواهند بود. ما در دنيا مختاريم و در آخرت مجبور خواهيم بود. زيرا در دنيا نفس من واسطهاي ميان من و خدا بوده است. نفس حجاب ميان من و خدا (حق) است; نفس من هر آنچه خواسته كرده، حال نوبت آن رسيده كه به آتش جهنم فرو رود. آخرت براي او فقط آتش به ارمغان ميآورد.
* تغيير معيارها و سمت و سوي جامعه ـ كه شما از آن، تعبير به انقلاب كرديد ـ به نظر شما تحت تأثير چه عواملي رخ داده و عوامل تأثيرگذار بر آن را چگونه دسته بندي ميكنيد؟.
* نخست، ذات عدل و فطرت عدالت طلب انسان و اين كه انسان فطرتاً از پليدي و خفّت در زندگي نفرت دارد. گناه براي بشر نفساني عين خوشي است; كسي كه گناه ميكند، لذت ميبرد و گرنه نميكرد; كسي كه قمار ميكند يا آدم ميكشد و كارهاي خلاف ميكند، لذت ميبرد. از اينجاست كه در روايتي از خصال شيخ صدوق آمده كه رنجكشترين و رنجبرترين آدمها در دنيا كسانياند كه گناه نميكنند. گناه كردن در واقع نزد گناهكارِ بيگانه از فطرت، عين لذت بردن است و گناه نكردن عين رنج بردن. آدمي با پرهيز از گناه به نفس خود رياضت ميدهد و بالغ ميشود. در نتيجه، ابتهاج ناشي از انديشه ديني ابتهاجي همراه با رنج مقدس و معنوي است. بدون درد و رنج نميشود به ابتهاج ديني رسيد. شما به سيره ائمه معصومين نگاه كنيد; چقدر اين وجودهاي مقدس رنج كشيدند و سختي ديدند، منتها اين سختي با ابتهاج همراه بوده و حتي عين سرور الهي بوده است. خوشي اوليا هميشه با حزن و غمي همراه بوده و آنها در ضمن تبسم، حزني در دلشان داشتهاند.
[217]از عواملي كه يك انقلاب ديني را موجب ميشود توجه به باطن معنوي انسان و حقيقت الهي جهان است. توجه انسان به عالم آخرت يك عامل كلي در مفهوم جهاني و تاريخي انقلاب ديني است. زماني ما بهطور فردي، ديني فكر ميكنيم، اما وقتي كه همه چنين انديشيدند و خواستند فكرشان جهاني بشود و به صورت يك تفكر جهاني، در سياست، در هنر، در همه چيز خود را نشان دهد، انقلاب ديني به ظهور ميرسد. اگر كناري بنشينيد و اهل اعتكاف باشيد و هيچ كاري به كار عالميان نداشته باشيد يا در نهايت، چند كتاب در سير وسلوك روحي بنويسيد، اما با نهادهاي موجود و با مظاهر فساد برخورد نكنيد و يا مثلا از شرابخواري مردمان انتقاد كنيد و نگوييد كه شرابخواري را چه نظامي مهيا كرده است، مسئله، وجه شخصي خواهد يافت. جامعه ديني اگر فاقد نهاد و مبناي سياسي باشد، كليت ديني مفهوم و مصداق نخواهد يافت. چرا كه سياست، حافظ فرهنگ است و اگر سياست نباشد جامعه ديني بلعيده ميشود; چنانكه اگر حضرت رسول سياست و حكومت نميكرد كافران امت ديني را ميبلعيدند. اساساً تحقق اسلام در مدينه با خلافت و ولايت اسلامي شروع شد و به جهاد دفاعي رسيد. با غير سياسي بودن نميتوان به حفظ و صيانت اسلام همت گماشت. اكنون تجارت دنيا بر بنياد سياست است و هر كسي بخواهد تجارت برتر داشته باشد حتماً بايد از سياست قويِ پشتيبان آن نير برخوردار باشد; و از قواي نظامي قدرتمند برخوردار باشد. پس حضور سياسي دين، مسئلهاي اساسي در ميان عوامل است.
وقتي تفكر به اين سو تحول پيدا كند كه بخواهد زندگي انساني و زندگي شريف الهي را با نوعي ديدار و روح الهي شروع كند، و الهي ـ انساني شود، اصل و عامل بنيادي آشكار شده است. بر اين اساس، انقلاب در ابتدا يك تحول روحي است، سپس اين تحول روحي عموميت پيدا ميكند و بر عوامل و عناصر ديگر تأثير ميگذارد. نفي وضع موجود و خواستن وضع موعود و اساساً پيدايش تصور وضع موعود در افق ديد مردمان، مسئله اساسي است; چنين است كه مردمان، وضع موجود و عادات مألوف را در اين افق طرد ميكنند و آنها را، به اصطلاح، ضد ارزش دانسته، وضع موعود را ارزش تلقي ميكنند. در سير از تفكر و فرهنگ ديني به تفكر و فرهنگ كفر نيز همينطور است. وقتي مردم اروپا در رنسانس خواستند از فرهنگ ديني دل بكنند، موضعي منفي نسبت به فرهنگ ديني گرفتند و فساد برخي كشيشها و نهاد رسمي كليساي پاپي را بهانه كردند; در حالي كه اين بهانه دروغ بود. چون اينها خود بدتر از
[218]آنها بودند. اينها دفع فاسد به افسد كردند و افسد را در جاي فاسد نشاندند; نه آن كه دفع فاسد به صالح و اصلح كنند. به هر حال افقي پيدا شد كه گفتند نظام ديني كهن كاتوليك را نميخواهيم; و از آن پس شأن معنوي نظام قديم در اين افق از بين رفت. همان گونه كه در مجلس شوراي ملي مشروطه، مشهدي باقر بقال پشت تريبون گفت: ما قرآن را از اول داشتيم، قرآن نميتواند قانون اساسي باشد، اگر قرآن قانون اساسي است چرا ميخواهيم قانون اساسي تصويب كنيم. قرآن براي امور عامه مردم است، اما اگر بخواهيم سياست جديد داشته باشيم نياز به قانون اساسي داريم، قانون اساسي غير از قرآن است.
امثال او رسماً ميگويند كه نياز به قرآن نداريم; قرآن كتاب عام و مقدسي است، بهدور از سياست و مسائل جديد كه در قبرستان و مجالس عزا از آن استفاده ميكنند. اما در نگاه دينيِ نبوي، قانون اساسي جهان اسلام قرآن است و هر قانون اساسي هم بايد مبتني بر تفسير قرآن باشد و با قرآن تطبيق كند; چنانكه قانون اساسي جمهوري اسلامي چنين است و شوراي نگهبان براي همين امر در قانون اساسي پيشبيني شده است كه اگر قانوني خلاف قرآن و سنت و يا خلاف مصلحت اسلام و مسلمين باشد جلوش را بگيرد.
* شما عوامل ظهور تحولات اجتماعي را به نهاد انسان و خواست انسان تحويل ميبريد؟.
* دقيقاً; به نهاد انسان و فطرت انسان. چون همه تحولات از اين نقطه شروع ميشود.
* اين دسته عوامل همواره وجود دارد و هميشه همراه آدم است; پس چطور ميشود كه در مقطع خاصي شاهد وقوع انقلاب ميشويم؟ به بيان ديگر، عامل چيزي است كه در زمان خاصي مؤثر است و در مقطع معيني نسبت به ايجاد جرياني مشخص تأثيرگذار است و قابل محاسبه! در واقع با پذيرش اصل اختيار (هر چند به طور نسبي) و امكان تأثيرگذاري، بود و نبود عوامل بايد دو وضعيت مختلف را ايجاد كند..
* انسان در ذات خود صفات بسياري از موجودات را داراست، اما آيا شما هميشه خوشحاليد؟ خوشحالي در بطن سينه و درون شماست. آيا شما هميشه غمگينيد؟ خير!
* سؤال اين است كه چگونه و در چه فرآيندي ناگهان خواست ما از سويي به سويي رفته و به تعبير شما، متوجه ابعاد وجودي خودمان ميشويم؟ آن كدام دسته از عوامل .
[219]داخلي و يا خارجي است كه اين گونه عمل كرده و همگان را برميانگيزد؟ نهاد و فطرت آدمي كه هميشه و در هر وضعيتي حضور داشته است!
* از لحاظ بيروني، اوضاع فساد برانگيز ضد فطرياي كه در جهان امروز وجود دارد; فساد ضد عدالت و كفرآميز; و از لحاظ دروني، بيدار شدن فطرت و نفس مطمئنه انسان، پس از مدت مديدي كه در خواب بوده است. اين نوعي بيداري فرهنگي و نوعي تذكر بعد از غفلت است; نوعي جهش شهودي و تجديد نظر و عهد است. انسان در هر دوره ميخوابد و بعد بيدار ميشود; چنانكه در حالت عادي روزمره خودش نيز چنين است. در حوزههاي فرهنگي نيز چنين است; انسان هر بار با ديد جديدي بيدار ميشود، تحول جديد بستگي داردبه اين كه ما با چه ديدي بيدار شويم. اين بار، روح ما در طلب و تمناي لذت جويي از دنياي ماده نبود. شما انقلاب نبوي صدر اسلام و انقلاب وَلايي ائمه (ع) را در نظر آوريد; اينها چطور اتفاق افتاده است؟
از نظر مادي ميتوانيد شرايطي را در نظر بگيريد; مانند بيعدالتي و فسادي كه در جهان كفر بود، شركي كه در آن زمان بر جهان حاكم بوده و ظلم و جوري كه در آن زمان شايع بوده است. از نظر باطني و الهي هم، اينجا مسئله حكمت نبوت مطرح است; جهان كه به حال خود رها نشده است و جهانيان كه به خود واگذار نشدهاند. خداوند در اينجا به اسم مبدأ المبادي و حقيقة الحقايق در هر يومي در كار است، تقدير در كار است، قضاي الهي در كار است. در دورهاي كه بشر از خداوند ميخواهد تا زندگي ناسوتي به او عطا كند درطلب عالم ديگري است. خداوند از نظر مسلمانها فعال مايشاء است و در ذره ذره اعمال انسان حضور دارد. او نميتواند بدون استطاعت دست به گناه زند و نميتواند هر كاري كه دلش خواست انجام دهد. گناه هم نياز به تواني دارد كه آن را خداوند به انسان ميدهد. هيچ گونه طفرهاي از اراده الهي در جهان وجود ندارد. نفس امّاره باطل انسان به سود آن خود، اين را طلب ميكند. خداوند استعدادهايي در وجود انسان به وديعه گذاشته و نفوسي در انسان تعبيه نموده است; او ساحتهاي حياتي مختلفي در وجود انسان باقي گذاشته كه هر بار يكي از اين ساحتها و نفوس بيدار و شكوفا ميشود و خود را در جهان آشكار مينمايد. خداوند اين امكان را در وجود انسان گذاشته كه تجربه جهاني فسادانگيزي چون تمدن و تاريخ غرب را بيازمايد; بعد به دورهاي ميرسد كه ميخواهد از اين وضع شيطاني خارج شود و به سوي رحمان برود. قبل از اين در دورهاي ميخواسته كه از عالم
[220]رحمان (ساحت مقدس اسم اسلام) خارج شود; انقلابي كه ميرزا ملكم خان ميخواست چنين بود. او ميخواست از عالم اسلام خارج شود; باطن مشروطه چنين بود. مگر ميرزا يوسف خان مستشارالدوله و ميرزا فتحعلي آخوند زاده نميخواستند از عالم اسلام به عالم غربي بروند. حتي مرحوم سيد جمال اسد آبادي نميخواست دين اسلام به همان صورت سنتي عرضه شود. پس تحولي را از دوره قاجاريه تا وقوع انقلاب مشروطه و فتح تهران ميبينيم. حتي در تفكر حضرت امام (ره) مفهوم انقلاب، در مقايسه ميان آنچه در كتاب كشف الاسرار مطرح شده و آنچه پس از آن، در سال 57 و 58 ميبينيد، عمق فوق العادهاي پيدا كرده است.
خداوند امام را در مسير بسط انقلاب از الهام اشباع كرد; حق دائماً به او الهام ميكرد. اصلا تفكر ولايت فقيه به معني كنوني در سال 42 مطرح نبود و درس حكومت اسلامي ايشان در نجف، مباحثي اجمالي بود، اما صورت تفصيلي آن با انقلاب معني پيدا كرد. يعني خدواند دائماً به انقلاب مدد ميرساند. همان طور كه در آغاز، تمام قرآن اجمالا به حضرت نبي وحي شد، اما 23 سال طول كشيد تا وحي الهي به تفصيل آشكار شود. امام در يك حالي احساس كرده بود كه بايد تحولي در عالم ايجاد كند. خداوند به يك اشاره به عالم نيز تكاني داده بود و آن موجود رباني قدسي به اشاره لطف و قهر الهي تكاني پيدا كرده بود; ميگفت من كه دستم خالي است، كسي ياور و همراه نيست، چه بايد بكنم؟ پاسخ اين بود: با چهار، پنج نفر برو و دل محكم دار! زماني از حضرتش پرسيدند كه اگر هيچ كس اسم شما را نبرد چه كار ميكنيد; پاسخ دادند من تنها تا وقتي كه خدا بخواهد خواهم بود. اين در واقع همان احياي تفكر و روح اسلامي و شيعي با الهام رباني و با وحي دل است.
اسلام به پايان نرسيده است; هر لحظه معاني قرآن مجدداً بر دل اهلش نازل ميشود نه به معني تشريعي نبوي لفظ، بلكه به معني تكويني و عام آن. بدون الهام الهي و بدون انكشاف باطن قرآن بر دلِ مسلمان، نميتوان مسلم و مؤمن بود. هر لحظه خداوند به مؤمنان الهام ميكند و حقيقت قرآن و وحي را آشكار ميسازد; كه اين همانا زنده بودن هميشگي دين است. وگرنه آنچه 1400 سال پيش گفته شده و آمده، به ظاهر بابش بسته ميشود. پس حق همان است كه هر لحظه خداوند در حال وحي كردن است. هر بندهاي كه استعداد داشته باشد قلبش مهبط وحي خدا خواهد بود; نه آن وحي نبوي، بلكه به قول عرفا وحي دل. مگر به اعتقاد شيعه و برخي اهل سنت، ائمه
[221]معصومين بعد از نزول وحي نبوي قلبشان محل الهام نبود؟ مگر فيض الهي از امام زمان به ما نميرسد؟ الهامات الهي و شيطاني به قدر طاقت و استعداد بشري عامل اصلي انقلابهاست.
من با برخي از دوستان طلبه مؤسسه باقرالعلوم كه چنين سؤالاتي درباره عوامل بروز انقلاب داشتند، گفتم كه سؤالات شما غربزده است. شما از من ميپرسيد كه عوامل تاريخي انقلاب چيست; بعد قضيه را ميبريد به اعمال شاه و رضا شاه و اقدامات اقتصادي، و اين جنبه از ماجرا را اصل ميكنيد، در حالي كه خدا و الهامات رباني و حقايق ملكوتي را فراموش ميكنيد. اصلا انقلاب در درس انقلاب اسلامي و ريشههاي آن، يك امر ناسوتي وابسته به نهضتهاي اصلاحي فلكزده صد ساله اخير تا نهضت سربداران شده است. تصور اين كه ما اراده كرديم و خداوند هم ما را به حال خود رها كرده تصور غلطي است. اين كه برخي از آقايان وحشت دارند كه انقلاب برگردد، ناشي از اين است كه هنوز اسلام را نميشناسند و به سرّ و قضاي الهي پي نبردهاند. مگر ما شيعه نيستيم و مدعي نيستيم كه ظهور امام زمان (عج) مقدمات دارد؟ مگر اين كه حقيقت اسلام و شيعه را نشناسيم. اگر هزار جنبش جزئي هم بيايد دو روز ممكن است بر اين عالم حكومت كنند. زيرا دوره آنها به پايان رسيده و بيترديد نابود خواهند شد.
* به هر حال امر الهي و تدبير الهي در روي زمين از مجاري طبيعي و اسباب و مسبّبات طبيعت شناختي خود جاري ميشود; پس چگونه ميتوان گفت مطالعه جامعهشناختي و يا سياسي انقلاب، امري غير الهي و يا غربي و... است؟ به نظر ميرسد جناب عالي بيشتر گرايش به جبر فلسفي داريد و آن را به تحليل امور سياسي ـ اجتماعي نيز سرايت ميدهيد!.
* چگونه ميتوان از مطالب گفته شده چنين استنباطي كرد؟ ما دائماً از آسمان به زمين ميرسيم; آسمان در اينجا ساحت فاعلي عالَم و زمين ساحت قابلي عالَم است چنانكه نسبت ميان روح و نفس و تن چنين است و در ملكوت و مُلك، مُلك ظرف استعدادي ظهور حقايق ملكوتي است، نه برعكس. سخن اين است كه براي تحليل همه تحولات، در زمين جستجو نكنيد; انقلاب اسلامي هيچ ربطي به نهضت سربداران و نهضت جنگل و ميرزا كوچك خان و... ندارد، بلكه ربط به نسبتِ ميان بنده و حق دارد. وقتي انقلاب كربلا تكرار ميشود كه بندگان مؤمن با حقتعالي همان
[222]نسبت كربلاييان را پيدا كنند. بنياد جامعه شناسي و امثال آن اساساً از بيگانگي انسان و خدا حكايت ميكند و يكي از معضلات علمي جامعه ما اين است كه تصور ميكند جامعه شناس، حقايق را باز ميگويد. به هر حال، مطالعه صرف پديدارهاي اجتماعي، با انفصال آن از حق، امري خطاست.
اين كه گفته شود هر تحولي در نسبت ميان بنده و حق تحقق پيدا ميكند جبر نيست; جبر يعني مانع شدن از كار بنده. اصلا جبر فلسفي و جبر كلامي و جز آن، يك سري مباحث انتزاعي است. انسان، افتاده در ميان جبر و اختيار است و به خود واگذار نشده. دايرهاي حياتي دارد كه در آن دايره سير ميكند; همچنان كه حيوان چنين است. جان كلام اين كه:
گر توكّل ميكني در كار كن كسب كن پس تكيه بر جبار كن
تكيه بر جبار كن تا وارهي ورنه افتي در بلاي گمرهي
هيچ انتخابي، بدون امكانات ايجاد شده از سوي خداوند، ممكن نخواهد بود. پس اختيار، اختيار دو امر است كه فرمود و نفس و ما سوّيها فألهمها فجورها و تقويها. در اينجا اصلا جبري در كار نيست; جبر دلالت بر كشمكش دو اراده و مقهور شدن طرف ضعيفتر دارد و اين در ساحت الوهيت و ساحت عبوديت، امري كفرآميز است. كسي كه خدا را شناخته و به او عشق ميورزد و از خويشتن فارغ شده، در مقام معيت الهي با اراده الهي احساس آزادي كامل ميكند.
اين معيت با حق است و جبر نيست اين تجلي مه است، اين ابر نيست
* با اين حساب، تعميق و يا تحقق واقعي انقلاب، منوط به اين است كه تا چه حد بتوانيم انقلاب را در وجود خويش توسعه دهيم!.
* بله، تا هر قدر كه بتوانيم. منتها اين مسئله از سوي ديگر، امري تقديري و تاريخي و جهاني است و اين گونه نيست كه صرفاً نفساني باشد. خداوند نيز به اين انقلاب عنايت دارد و بدون اراده و مشيت الهي انقلاب به وقوع نميپيوندد. انقلاب اسلامي يك شورش جزئي نبود و براي اهل بصيرت، اين انقلاب جهاني واقعهاي عادي نيست; در بوسني زنهاي بيحجاب سخن از اسلام ميگويند و اين امري باطني است. در آمريكا، جلو كاخ سفيد الله اكبر ميگويند، در حالي كه اگر دولت ايران دويست ميليارد دلار خرج ميكرد، نميتوانست چنين تظاهراتي برپا كند. اين همه،
[223]اشارهاي است از ولايت كه به يك عشوه و غمزه عالم را تكان ميدهد. تجلي فاطمه زهرا(س) در پرتغال نيز چنين است; اگر ميلياردها دلار خرج ميكرديم نميتوانستيم در پرتغال يك نفر فاطمه زهرا (س) داشته باشيم. اين خواست الهي و اراده واسعه الهي است كه چنين ميكند. اما مردمان عادي دائم چرتكه مياندازند و تجزيه و تحليل ذهني ميكنند، ولي از عنايت و حكمت و اراده الهي غافلند. بنا به شهادت روايات ما، بعد از دورهاي از غلبه فساد، دورهاي ديگر بايد شروع شود كه كل دين در كل جهان ظاهر شود. در اين دوره است كه آنچه از دين تا كنون متحقق نشده تحقق مييابد. مردمان در پايان دوره آخرالزمان زندگي سگي ميكنند، نه ابتهاج، نه شادي حقيقي، نه آخرتي و نه دنيايي. از صبح تا شام ميدوند و دنيا را هم نميتوانند به دست آورند. جوان ميخواهد زن بگيرد، خانواده تشكيل بدهد، كاري داشته باشد، ولي نميتواند. اين يك وضعيت بحراني جهاني است كه به هر حال بدتر از اين هم خواهد شد. از آن سو هم گشايشي حاصل ميشود و آن بديها را بيشتر آشكار ميكند. شما ميبينيد كه تاريكي زماني آشكار ميشود كه نوري در كنارش بدرخشد. اكنون مردم به خيلي چيزها عادت كردهاند و نميدانند چه منجلابي و جهنمي بستر زندگي آنهاست; در ماشين آخرين مدل نشسته و واقعاً نميداند كه اين يك سفينه جهنمي و زبانههاي آتش است كه دور و برش را فراگرفته است. اساساً بيحس شده و به فرمايش امام، كه در تفسير سوره حمد اشاره فرمودند، دچار تخدير طبيعت شده است و نميداند كه در چه جهان وحشتبار و تاريكي به سر ميبرد.
ما از گناه كردن خوشيم نه از گناه نكردن; چه، اگر گناه نميكرديم غم به سراغ ما نميآمد. كدام يك از علما و اولياي رباني را ميتوانيد پيدا كنيد كه همواره در خوشي و ناز و نعمت بوده باشد; همه گرفتار جور و مصيبت بودند; همگي در زندان و مورد ضرب و شتم و توهين و ناسزا بودند; تبسّمشان عين گريه بود و گريههايشان عين تبسّم. اين جهان ماده، مزرعه آخرت و محل گذر است. ولي اين مطلب فراموش شده و فعلا مزرعه شيطان و باغ خوشيهاي نفسِ اقليتي شده است. باغ خوشيهاي آنتوان واتو، نقاش فرانسوي قرن هجدهم، است كه براي اشراف فرانسه نقاشي ميكرد.
اما مشكل اين است كه اين جهان باغ خوشيها بتدريج با از بين رفتن لايه اوزن و تخريب تكنولوژيك طبيعت و امثال آن به يك برهوت تبديل ميشود.
[224]* با اينگونه تبيين از عوامل انقلاب، آيا ميتوانيم قابليت و تواني در پيشبيني انقلابها به دست آوريم و براي مثال، مدعي شويم كه در صورت وجود اين ملاكها و معيارها، انقلابي رخ خواهد داد؟.
* ما پيشبيني نميكنيم; در قرآن و روايات پيشبيني شده است. اما اگر به طور بسيار دقيق و ساعتي بخواهيد، آن از فنون الهي است و فقط انبيا و اوليا ميتوانند. انبيا در علم چهرهشناسي، از چهره هر شخصي در مييابند كه شقي است يا سعيد. اين از علم انبياست و پارهاي از غيرانبيا نيز گهگاه از آن بهرهاي ميبرند كه با ديدن چشم و سر و صورت و اندام افراد ميفهمند كه شخص شرّ يا خيري است. يعني اين امر در حوزه توانمندي انسان قرار ندارد.
* انقلاب 57 را دقيقاً به چه دليل به عنوان اسلامي، متصف ميكنيم و وصف اسلامي را در موردش به كار ميبريم; گر چه مقدمات شما تا حدي بيانگر است..
* انقلاب ايران كه با صفت و اسم اسلامي مشخص ميشود، در حقيقت به اصولي باز ميگردد كه خود، داعيه دارش بوده و دائماً اصرار ميورزد كه با اين اسم در جهان معرفي شود. گر چه بعضي از كشورها نام جمهوري اسلامي را دارند، مانند جمهوري اسلامي پاكستان و...، اما در اينها اسلام صرفاً بخشي از فرهنگ متعارف و موجود جامعه است نه به عنوان كليت; كه اين فرق ميكند. اساساً انقلاب ديني با انقلاب كفرآميز تفاوت ماهوي دارد. علاوه بر اين، مسئله جزئيت و كليت در ميان است. اگر از انقلاب با عنوان انقلاب اسلامي ياد ميكنيم، يعني كليتش اسلامي است و همه چيزش بايد اسلامي باشد، نه اين كه جزئي از آن اسلامي باشد، و مثلا بگويند كلاسهاي قرآن را از سطوح ابتدايي تا سطوح بالا گسترش دهيم; اين يك امر جزئي است. اسلام همه شئون جامعه را در بر ميگيرد و كليت و تماميت خود را آشكار ميكند و هيچ فرهنگي را همسان و شريك خود قرار نميدهد. حضرت امام با اين سخن مردم را به انقلاب دعوت كرد و گفت هر آنچه اسلامي باشد مورد قبول ماست و هر آنچه را غيراسلامي باشد نميپذيريم. البته ما مظاهر تمدن غرب را هم رد نميكنيم، مشروط بر اين كه تعارضي با اسلام نداشته باشد; گر چه در پذيرش و قبول هم به قدر طاقت بشري عمل شد و كم و بيش نيز در حال گسترش است و طبيعتاً با موانعي هم روبهروست. زيرا هنوز كليتش كليتي اجمالي است نه تفصيلي; و بايد تفصيل بپذيرد و به طور واقعي و انضمامي گسترش يابد كه در آن صورت، در كل
[225]عالم، تنها انديشه و تفكر زنده و مؤثر خواهد بود و تفكر غربي را هم در درون خودش
مضمحل خواهد كرد. اين سير متعالي يا به سوي كمال رفتن است يا آشكار شدن آن چيز كه كمال است. از ابتدا صحبت از كليت بوده و شما هيچ جا صحبت از آن نميكنيد. چگونه بايد ما احزاب غيراسلامي و ضداسلامي را در يك سيستم دموكراسي سهيم كنيم؟ كساني كه از اين نظر دفاع ميكردند، به شدت از سوي مردم مورد طرد و نفي قرار گرفتند. اين وضع نشان ميدهد كه مسئله مسئلهاي عام است، و نوع سياست و حكومت ديني است، و سخن در باب ولايت و ديني شدن و توسعه و بسط تفكر ديني در همه اركان زندگي و تربيت ديني مردم و به طور كلي احياي اسلام در همه شئون زندگي مردماست. اين، مميّزه انقلاب اسلامي است. بهجز آن كليت كه از آن سخن گفتم، ديگر عناصر بيگانه نميتوانند در انقلاب مشاركت داشته باشند; آنها در درون انقلاب بايد حل شوند و تا آنجا كه استعداد حل شدن دارند، هويت كفرآميز خود را از دست بدهند. از جمله، تكنيك و فن و پديدارهاي هنري و همه آثار فرهنگ و انديشه در صورتي كه بتوانند در تفكر ديني و اسلامي جذب شوند، مورد قبول قرار ميگيرند و گرنه طرد ميشوند و تبديل به يك شيء موزهاي و عتيقه ميگردند; مثل زباني كه در ميان مردم فراموش شده و ديگر به كار برده نميشود. مسئله كليت، نفي غير و در واقع نفي جهان غربي است، آن هم نه بخشي از جهان غربي، بلكه كل جهان غربي و جهاني كه سعي ميكند غرب را غايت و قبله خود قرار دهد. خواه اسرائيل باشد يا هر كشور ديگر. اگر روزي انقلاب روسيه در بخشي از اروپا و آسيا اتفاق افتاده به معني نفي فرهنگ غرب نبوده، بلكه نفي بخشي از فرهنگ غرب بوده است. ولي انقلاب اسلامي مدعي نفي بخشي از فرهنگ غرب نيست، بلكه كليت آن را نفي ميكند; كه در نتيجه نظام تكنيكياش نيز نفي ميشود. بايد دقت كنيم; البته ميشود برخي از اين مظاهر تمدن غربي را در جهت خواستههاي اسلامي و فرهنگ اسلامي و اراده اسلامي به كار گرفت تا آن مظاهر و آثار نيز هويت ديني و اسلامي بيابد، و تقدير تكنولوژيك و تقدير شيطانياش تبديل به تقدير الهي شود. نور روح و نفس ملكوتي ما، كه بر اثر تشعشع پرتو ذات منور شده، ذات تكنولوژي را دگرگون ميكند; سينما و ويدئو را دگرگون ميكند. ماهواره اكنون در اختيار شيطان است و از آن سوء استفاده ميشود. غرب منابع اقتصادي جهان را نابود ميكند، ولي آنها بايد در اختيار اصحاب خدواند باشد جهان بايد مأذنة اللّه و مصلاّي قرآن و اسلام باشد، كه اكنون مصلاّي فرويد و مصلاّي شيطان است.
* چنانچه بخواهيم انقلاب 57 را از منظر بيروني بنگريم و به تعريف و توصيف آن بپردازيم ـ البته نه از نگاه رهبران انقلاب و كليتها و آرمانهاي مورد نظر آنها ـ در آن صورت اين وصف (اسلامي) به چه معني و مفهومي به كار خواهد رفت؟.
* ميبينيم كه انقلاب ما كه در سال 57 رخ داد اسلامي بود; به لحاظ اين كه چنين تغييري را در ذات خويش از يك سطح صوري در كليت به سمت و سوي ديگر و كليت ديگر برد، نه از جزئي از يك كليت به جزء ديگر. يعني كليت موجود و وضع موجود را نفي ميكند. همان چيزي كه امروزه غرب مدعي تماميت و كليت آن است و چنين تصور ميكند كه همه اركان آن را ميتواند. اداره كند و خوب هم اداره ميكند و مدعي است كه اسلام نميتواند ولي اسلام ميگويد ميتوانم و در عمل هم نشان خواهم داد. به هر حال، تلاش مسلمانان مبني بر اين است كه ما صلاحيت اداره جهان را داريم، اگر شما هم صلاحيت داريد كسوت اسلام را بپوشيد، آن وقت در خواهيد يافت. به هر حال، اگر اقليتي از مسلمانان هم نادرست باشند، در برابر آن، هزاران برابر در غرب نادرستترند، نادرستي جزء ذات غرب است. نادرستي در غرب قانونيت دارد و آنها به اعمال نامشروع و فسادهاي اخلاقي و فسادهاي اقتصادي و امثال آن رسميت ميبخشند. سود بالاترين ارزش غربي است و براي سود هر كاري ميكنند و هر سياستي را اعمال ميكنند. هدف هر وسيلهاي را، هر چند نامشروع باشد، توجيه ميكند. آيا براي هدف مشروع ميتوان وسيله نامشروعي را به كار برد؟ به هر حال، اسلامي بودن انقلاب در كليت آن است. حال برخي اين كليت را نميفهمند و ضعيفند و توجيه نشدهاند و برايشان كاملا آشكار نشده است، كه بتدريج روشن خواهد شد. بسياري از كساني كه به انقلاب گرويدند نميدانستند كه كليتش بايد بر جهان حكومت كند; آنها همه اركان دين را نميفهميدند. بعضي از نويسندگان به نكتهاي توجه كردهاند; در ادبيات فارسي قرن اول و دوم، نسبت به ادبيات متأخر (ادبيات مولوي و حافظ) روحيه اسلامي كمتري وجود دارد و ادبيات ما در قرن چهارم و پنجم دينيتر است. مرحوم مطهري در خدمات متقابل اسلام و ايران به اين نكته اذعان داشته كه ادبيات قرن سوم و چهارم اسلاميتر از ادبيات پيش از آن است. ادبيات و زباني كه بتواند زبان قرآن باشد و شعري كه قرآني باشد، بتدريج پيدا شده است. در ابتدا، مردم هنوز آن زبان مثلا شعر عرفاني را نداشتند و شعر عرفاني در قرن چهارم و پنجم به وجود آمده است، به ويژه در قرن پنجم با شاعراني مانند سنايي مثلا در ادبيات فارسي
[227]و ابنفارس. در اينجا سير به سمت تفصيل است و سخن از اجمال و تفصيل است. يعني انقلاب اسلامي ابتدا حالت اجمالي داشته و بعد حالت تفصيلي پيدا ميكند. درهمان سده اول پيدايش اسلام، شما در جامعه فردي مثل بُسر بن ارطاط را داريد كه داستانش را شنيدهايد كه چگونه او و سپاهيانش به تمام زنان مدينه تجاوز ميكنند و سال بعد هزار كودك زنازاده در آنجا به دنيا ميآيد. شما در كدام دورهاي از اسلام مردم خبيثي چون امويان ديدهايد، در حالي كه آنها از نظر زماني نزديكتر به اسلام بودند، تا سلطان محمود غزنوي، كه هيچ وقت از اين غلطها نكرد; و آغا محمد خان قاجار، كه مردم كرمان را به جهت پناه دادن به شاه زنديه كور كرد و بنا به عرف زمانه تپهاي چشم از آنها به در آورد ولي به زنان آنها تجاوز نكرد و از اين اعمال اموي انجام نداد; مغولان غير مسلم نيز در مقايسه با امويان كه به ظاهر مسلمان بودند و مسجد ميساختند (چنانكه مسجد جامع دمشق را آنها ساختند) چنين كاري نكردند.
* وقتي ميگوييم انقلاب ما انقلاب اسلامي است بدين معني است كه مردم ما در آن برهه و در آستانه انقلاب تغيير نگاهي پيدا ميكنند و نگاه اجمالي آنها به مفاهيمي ويژه معطوف ميشود. در عين حال ميدانيم كه عناصر و مباني فرهنگ بتدريج تغيير پيدا ميكند و اين گونه نيست كه در مقطعي خاص، از گذشته و آيندهاش بريده شود!.
* چون زبان، تدريجي است و ظهور انديشه و تفكر، تدريجي است و بروز الهامات متكثر، تدريجي است; چنانكه قرآن را حضرت رسول تفصيلا از آغاز نميدانستند. ما در مقام اجماليم و به طور ابهام انگيز و بسيار فشرده احساس ميكنيم كه حق چنين است، اما نميتوانيم بگوييم كه چرا و چگونه حق چنين است; استدلال هم نميتوانيم بكنيم، مشكل داريم. استدالهايي كه فخر رازي ميكرده با استدلالهاي قرن دوم هجري قابل قياس نيست و مسلماً مباحث متأخرين خيلي پيچيدهتر است. در نتيجه، اسلام براي غزالي و فخر رازي خيلي وسيعتر و پيچيدهتر است; چون آن هم از اجمال به يك تفصيل نسبي رسيده بود. در قرن دهم، هزاران كتاب فلسفه وجود داشت، اما در قرن سوم و چهارم چند كتاب فلسفي داشتيم؟ فرهنگ اسلامي در صدر اسلام، قرآن و سنت و شفاهيات مردم و حالات مردم مؤمن كه در مقام اجمالند بود. اما همين شفاهيات مردم، طي نهضت ترجمه و سپس كار علمي دوره عباسي تفصيل پيدا ميكند و دهها هزار كتاب نوشته ميشود. اكنون چقدر كتاب فقهي داريم؟ كتاب جواهر در فقه را با كتابهاي مختصر فقهاي متقدم مقايسه كنيد. اين كتابها از نظر
[228]وسعت حجم و وسعت مباحث با كتابهاي شيخ طوسي نزديك به هزار سال فاصله دارد. همين طور همه كتابهاي فقهي ابن عقيل را با آثار شيخ مرتضي انصاري مقايسه كنيد. مسائل بيشتر و سؤالهاي بيشتر در كار است و حتي سؤالهاي آن زمان خيلي محدودتر است. به نظر بنده، اول و آخر اين انقلاب آمادهگر اسلامي وجود امام خميني بود، همان طور كه اول و آخر انقلاب كلي و عام اسلامي صدر تاريخ اسلام و همه انقلابهاي نبوي، وجود مقدس حضرت ختمي مرتبت بوده است. شروع انقلاب اسلامي با وجود حضرت امام، با الهامات ايشان و تفكرات و انديشههاي ايشان بود و آن كليت اسلامي كه عرض كردم اولين بار در وجود ايشان آشكار شد. هيچ كسي را نديدم كه چنان كليتي كه در تفكر ايشان پيدا شد يافته باشد. ايشان نخستين فردي بودند كه خواستند انقلاب را به طور كلي در جهان حاكم كنند. مشكل ايشان فقط شرابخانههاي تهران و ايران نبود; ضمن اين كه اينها را نميخواستند، ميخواستند در تمام اركان جهان، اسلام تحقق پيدا كند. امام يك ديد و افق جهاني داشتند، هر چند اين افق باز يك لحظه و حالت اجمالي داشت و حالت تفصيلي آن با ظهور امام زمان تحقق مييابد; كه با وجود امام زمان، بسياري از مستورات آشكار ميشود و خيلي از امور نهاني هويدا ميگردد. كار ايشان كار نايب الامامي و آمادهگري جهان بود و در ظهور يك كليت اسلامي، فوقالعاده موفق بود و گاهي اوقات هم ميرفت به تفصيل و تا آنجا كه ممكن بود و جهان پاسخ ميداد و دنيا كشش داشت، تأثير ميگذاشت. شما ديديد كه وقتي ايشان شروع به تفسير سوره حمد كردند عدهاي مانع شدند، گر چه ايشان ميتوانستند ادامه بدهند. پس حضور امر قدسي بستگي به مخاطبان دارد كه چقدر تحمل داشته باشند. به هر حال، ايشان جهان غرب را هبا و هدر كرد و نظم كهن آن و اصلا نظامهاي عالم را به همزد و جهان تكان خورد. لذا پس از انقلاب سعي كردند جلو آن را در عراق و الجزاير و مصر و در بقيه قسمتهاي جهان بگيرند. اما نَفَس امام هنوز تأثيرگذار بود. مطالعه سيره، صفات شخصي و صفات عرفاني ايشان چنين ميفهماند كه به هر حال به راه انبيا و اوليا ميرفتند; با توجه به اين كه با جهان مواجه بودند. خيلي از علما پيش از ايشان اهل مبارزه بودند، ولي مثل ايشان نبودند. امام در اين جهان كاري كردند كه حتي ائمه در عصر خودشان، به جهت اين كه فضاي مناسبي نبود، نكردند. كه البته موفقيت امام با توسل به همان ائمهاي بود كه زمانه آنها را نميطلبيد. مگر ابومسلم به امام موسي كاظم(ع) عرض نكرد كه اين حكومت را
[229]شما به دست بگيريد; امام در جواب فرمود شما پيرو من نيستيد و زمان، زمان من نيست. اين كليت اجمالي در تفكر امام ظاهر شد و ايشان مقدمه دگرگوني جهان را فراهم كردند و امروزه وضع ما از حال اجمال به تفصيل رفتن است. اكنون به حول و قوه الهي و با قضا و قدر الهي، به قضاي محتوم حق، اين واقعه به قيامت صغراي حضرت بقيّةاللّه منجر خواهد شد و تغييري بنيادي در كل عالم به نحو تفصيلي اتفاق خواهد افتاد.
* جنابعالي ويژگيهاي ممتاز حضرت امام و برجستگيهاي متمايز كننده ايشان را در مقايسه با رهبران انقلابهاي جهان در چه مواردي ميدانيد؟.
* تمايز امام با رهبران انقلابها و شورشهاي جهان (چون خيلي از اينها رهبر انقلاب نيستند و رهبر شورشند، همچون لنين در انقلاب روسيه) نظير رهبران انقلاب فرانسه، سونيات سن، مائو و گاندي و يا رهبراني چون سقراط، همچون فرق ميان نفس مطمئنه و نفس امّاره، و تفاوت ميان نفس خدايي با نفس بشري است. البته برخي از اينها ميخواستند كه به هر حال طرح اصلاحي را در جهان اقامه كنند، اما حق را نميشناختند; كوشش كردند در عالم تحولي ايجاد نمايند، از عدل سخن گفتند، اما نهايتاً كارشان به ظلم و جور انجاميد; چنانكه در روسيه شوروي اتفاق افتاد. در چين و هند و سرزمينهاي ديگر نيز تحولاتي جزئي ايجاد كردند; برخي در وارد كردن تمدن و نظام جديد كوشيدند و موفق شدند كه انقلاب صنعتي بزرگي را در كشورشان ايجاد كنند; همچون چين و شوروي. اما در همه اين سرزمينها نفس حكومت ميكرد. مثلا روبسپير و دانتون و ديگر رهبران انقلاب فرانسه داراي چه اثر و انگيزه غير نفسانياي بودند؟ آنها جز براي نفس و به انگيزه نفس حركتي نميكردند. مردم هم در نظر اينها يك نفس جمعي بود; جمعي كه در آنها خدمت به غير با انگيزه الهي وجود نداشت; نهايت اين كه بيغرضانه بود. يعني بنده به كسي كمك كنم، بدون اين كه قصد الهي در كار خود داشته باشم و البته قصد نفساني آشكار هم نداشته باشم; يعني يك نوع خير و احسان موهوم كه انسان، بيغرضانه و بدون قصد منفعت، خود را به كشتن بدهد. اينها اقليت و عده خاصي در عالم هستند كه در واقع حق را نميبينند و بيغرض هم هستند، اما به هر حال آنچه بر آنها حاكم است در نهايت، خواست بيغرضانه پنهان نفس است، نه خواست الهي نفس، و نه خواست الهي روح انساني. انگيزه آن رهبران انگيزه ناسوتي و اين جهاني است. حضرت امام متذكر اين حقيقت قرآني بودند كه
[230]پيامبر نيامده تا فقط دنياي مردم را اصلاح كند، بلكه آمده آخرت آنها را سامان بدهد. دنيا فرع بر آخرت است و ائمه براي انسانسازي آمدهاند نه براي دنيا سازي. گاندي ميخواست دنياي مردم را آباد كند، ولي امام خميني اگر از دستش ميآمد دنياي آدمها را براي آخرتشان خراب ميكرد; چنانكه ائمه معصومين(ع) ميكردند. امام حسين(ع) و خانواده و يارانش ميتوانستند در مدينه بنشينند و با يزيد نجنگد، اما چنين نشد; مشيت الهي بود. تحت اختيار من نبوده كه بخواهم تعيين كنم فلان دسته از مردان شهيد شوند يا نشوند. شهيدان زير سم اسبها لِه شدند و اين وضع وحشتناك را امويان ايجاد كردند. امام حسين(ع) دنياي آنها را براي آخرتشان خراب كرد و اصلا بهتر بود كه خراب شود. اگر اين دنياي ظلم آباد ميشد آخرت مردمان ويران ميشد و در اين دنياي نفساني، مردم به افرادي تبديل ميشدند كه در خدمت ظلمه باشند.
* آيا اين هجوم شيطاني يزيد بود كه چنان وضعيت دهشتباري را به وجود آورد يا حضور تسليمآميز امام حسين (ع)؟ ظاهراً هدف امام و ائمه(ع) هيچ گاه خراب كردن دنيا نميتوانست باشد; كه از دنياي خراب، آخرت آباد سر نميزند (الدنيا مزرعة الآخرة)..
* امام حسين حضور تسليمگرانه نداشته است و ظاهراً و باطناً مقصد امام و ائمه(ع) هيچ گاه خراب كردن دنيا به معني مطلق نبوده، بلكه به حول و قوه الهي، خراب كردن دنياي شيطاني وجهه همتشان بوده است. اما خراب كردن دنياي يزيديان هم عين مزرعه بودن آخرت است و مزرعه به معني محل كشت است. به هر روي، درباره خصلتهاي فردي و شخصي حضرت امام آقايان صحبت كردهاند. بنده در اينجا فقط از حيث مقام تاريخي و جهاني و حِكَمي مسائلي را مطرح ميكنم. ايشان تأثير و تصرفي اساسي و جهاني ايجاد كرد كه قصدش اين جهان نبود. نميخواستند اين جهان را و دنياي مردم را به قصد خراب شدن آخرت آباد كنند. آن رهبران غيرالهي چه بسا دنياي مردم را هم خراب كردند، بيآن كه آخرت آنها را آبادكنند; مثل رهبران فرانسه. آن طور كه نوشتهاند فرانسه قبل از انقلاب مرفهتر بود، فرهنگ و ادبياتش قويترين ادبيات عصر جهان بود و مردم هم گرسنه نبودند تا براي رفع گرسنگي اقدام كنند. منتها ناگهان شهوتي در آنها پيدا شد مبني بر اين كه عالم را كاملا از دين تهي سازند. آنها را شوقي فرا گرفت تا لائيسيسم را حاكم كنند و البته انگلستان هم محرّك اصلي انقلاب بود و سفير فراماسون آمريكا در پاريس هم نقش مهمي داشت. فراماسونها با انقلاب فرانسه ميخواستند هر اثري از ديانت سنتي طرد شود.
[231]انقلابيها بسياري از كشيشها را كشتند و اموال كليسا را مصادره كرده، كليساها را بستند و هر حكم شرعي و هر نحو دينداري شرعي را باطل تلقي كردند; ازدواج زير نظر كشيش را رد كردند و بالاخره وضع وحشتناكي را براي دينداران ايجاد كردند; دنياي مردم را خراب كردند، قصد آخرت نيز نداشتند. تفكرشان تفكر فاسدي بود. گاندي نيز دنياي مردمان را تا حدودي بهبود بخشيد و آنها را از استعمار انگليس تا حدي نجات داد و به هر حال اقدامات خيرانديشانهاي انجام داد، اما مقصد او مقصد آسماني و اخروي نبود. گر چه جنبههاي محدودي از تفكر ديني در امثال او بوده است، اما از كليت دين خبري نبود. گاندي اگر دين نداشت و اگر هندوي معتقدي نبود، حتي اين اقدامات را هم نميتوانست بكند. اگر شما يك جايي را ميبينيد كه آدمي منشأ خيري بوده حتماً جنبه دينياش را هم لحاظ كنيد. اما لنين و استالين دين نداشتند و لذا
تا ميتوانستند آدم ميكشتند، در حالي كه دنياي مردم را نيز بهتر نكردند. هم اكنون روسيه مركز دزدان و قاتلان جهان شده است. به هر حال در رهبران بيغرض اين جهاني، گونهاي دينداري حضور دارد، اما اين امري جزئي است و گر چه در كليت اسلامي نميگنجد، در جزئيت اسلامي مندرج است. مسيحيت نيز كه بايد زير پرچم امام زمان باشد، نحو جزئياش مورد قبول است.
* امروزه عمدهترين مسائل و مشكلات فكري ـ فرهنگي جامعه ما را در حوزه كداميك از موضوعات و مباحث تلقي ميكنيد و عوامل و روندهاي آن را چگونه بررسي مينماييد؟.
* جهان سوم و جهان در حال توسعه، نام مؤدبانهاي براي جهان عقب افتاده و وحشي است. ما در هر حال، جهان در حال توسعه يا همان جهان عقب افتاده هستيم. در مقابل، مشكلي اگر باشد، رفتن از اجمال به تفصيل انقلاب اسلامي است و مشكل اساسي ما همان رفتن از اجمال به تفصيل است. در اين مرحله مسائلي مطرح ميشود. اخيراً ميبينيم كه آقاي جوادي آملي شروع كردند به طرح سلسله مباحثي تحت عنوان توسعه و تجدد و سنت. البته از ايشان خواهش كردندكه در اين زمينه صحبت كنند و به پرسشهايي نظير اين كه سنت چيست؟ و تجدد كدام است، بپردازند. احتمالا مجلهاي نيز اين مباحث را چاپ كند يا به صورت كتابي درآيد. به هر حال، پرسشهاي زيادي ممكن است براي آنها كه ميخواهند در عرصه جهاني حضور داشته باشند و در ساحت نايب الامامي كلي ـ نه نايبالامامي جزئي ـ قرار گيرند، مطرح باشد. بعضي از
[232]آقايان نيابت امام را به صرف امور حسبيه محدود ميكنند و به امر خمس و زكات و صغار و ناتوانان متعلق ميدانند، اما حضرت امام درست در نقطه مقابل اين نظر است و امروزه بسياري از فقها نظر امام را قبول دارند در واقع، دو جريان وجود دارد: يك جريان در خود حوزههاست كه مشكل دروني است و بتدريج در سير اجمال به تفصيل رفع ميشود و آنها وقتي ببينند كه با حضور كلي دين، صلاح و انسانيت غالب ميشود و كار را پيش ميبرد و ظلم و جور را در جهان محو ميكند، به ميدان ميآيند و دايره امور حسبيشان را وسيعتر تلقي ميكنند. براي مثال; ميتوانيد كل مردم بيايمان جهان را صغار بگيريد; چون همه مردم، به يك معني، بدون ولايت صغير هستند. جريان دوم، مشكلات جهاني مواجهه با علم است كه افراد در مقام رفتن از اجمال به تفصيل گرفتار آن ميشوند. در خود حوزه علميه، من مشكلي را ديدهام كه اساسي است; برخي از طلاب دردمند ميخواهند با علوم، فعالتر برخورد كنند. منتها متأسفانه به جريانهاي علمي جديد پناه ميبرند كه اينها بدون داشتن استادي خودآگاه گمراه كننده است. البته من فكر ميكنم علم جديد مثل كف روي آب است كه از بين خواهد رفت و جدي نيست، اما اكنون با قدرت وجود دارد. الآن در حوزه چقدر ميروند روانشناسي اتكينسون و جامعه شناسي ميخوانند، مثلا به اين خيال كه در اينها علمي وجود دارد، در حالي كه عين جهل است. چون با حقايقي كه در اين كتابها آورده ميشود آشنا نيستند، تصورشان اين است كه با علم حقيقي روبهرويند. در نتيجه، خطر غربزدگي، حوزههاي علميه و طلاب متجدد را تهديد ميكند كه من در يكي از نوشتههايم هشدار دادهام و اعلام كردهام كه مواظب باشند; اينها عين مارهاي غاشيهاند. به هر حال، بسياري غرب را نميشناسند و هويت شيطاني اين آثار و دانشهاي (در واقع، جهلهاي علمي) غرب را نميتوانند تشخيص دهند. بعضي از كلمات را با احاديث مشابه ميبينند در حاليكه فقط از لحاظ ظاهر و صورت فرعيه مشابهند، ولي در باطن و مضمون آنها زهر شيطاني است. ممكن است كلمه حقي باشد كه از آن معني باطلي مراد شود. مثلا آزادي غربي با حرّيت اسلامي يكي گرفته شود يا اعلاميه جهاني حقوق بشر با قرآن همسنگ تلقي شود، در حالي كه باطناً آن يكي زهر است و اين شربت نجات. گرايشهاي فكري و فرهنگي مختلفي در مقام تفسير اسلام وجود دارد. اين جريانهاي غربزده همگي بيراهه ميروند و خطرناكتر از همه، كسانياند كه در عمل موجب فساد ميشوند و دين را به دنيا
[233]ميفروشند. به هر حال، گر چه هر يك به ظن خود يار اسلام شدهاند، اما از حقيقت بيگانهاند. حقيقت، به اعتقاد من، يك جوهر فرد است; حقيقت به معني كلّ ماسويالله. حق تعالي جوهر نيست، فرد به معني عددي هم نيست، احد و واحد غير عددي است اما كل عالم، كل ما سوي الله يك واحد است; حقيقتش يك واحد است. كه غيرقابل تجزيه است. علم هم يك حقيقت دارد، يك معرفت اصيل در همه دانشها بايد وجود داشته باشد و آن يك ذره است، يك اتم است، يك جوهر فرد است. اگر آن را آدمها بدانند تفرقه پيدا نميكنند و در ميان آدمها انشعاب به وجود نميآيد; تحزّب و تشعّب و بد فهمي از دين به وجود نميآيد; چون حقيقت را نميدانند هر كس از ظن خود يار موهومات مألوف خود ميشود. اين همه جريانهاي فلسفي، كلامي و هنري كه در جامعه اسلامي به وجود آمده هياهويي بيش نبوده است. اگر آن حقيقت اصيل در دل انسان آشكار شود همه اين مظاهر و محصولات فكري، سالبه به انتفاء موضوع ميشوند. فقط يك نوع رفتن از اجمال به تفصيل به كار انسان ميآيد; استدلال كلامي و فلسفي براي آدم بيايمان به درد ميخورد. كسي كه خدا را به چشم دلش ميبيند، چه احتياج دارد به اين كه از شب تا صبح استدلال كند تا خدا را اثبات كند. آقا! واجبالوجود و ممكن را رها كن، من خدا را در همه اشياء، و قبل و بعد از آن ميبينم; تو به من ميگويي خدا به اين دلايل مفهوميِ غير مستقيم و غير حضوري وجود دارد؟ من احكام او را به الهام دل ميشنوم، اصالت وجود و اصالت ماهيت چيست؟ اين ميشود صوفي، آن ميشود فقيه، آن ميشود متكلم; و به معارضه ميافتند. كلي هياهو در جامعه در ميگيرد و ديگر هيچ، هيچ اندر هيچ. اين همه هاي و هوي و داد و بيداد همه از براي ندانستن حقيقت است. اگر حقيقت را بدانند و ايمان و ايقان پيدا كنند و به مقام احسان برسند و به عين اليقين و علم اليقين و حق اليقين دست يابند، اين مقامات كجا و آن بحث استدلالي كه خدا با دودِ آتشِ پشتِ كوه مقايسه شود كجا. خدا عظمتي دارد كه در هيچ فلسفهاي و هيچ عرفاني نميگنجد. حضرت امام نظر قابل تأملي دارد كه ميفرمايد: عرفان رسمي، عرفان اصطلاحي، فقه اصطلاحي و رسمي، علوم رسمي و اصطلاحي; يعني حقيقت چيز ديگري است. اينها اگر معيت را ميدانستند و اگر من (مخلص) ميدانستم وارد اين مباحث نميشدم. اگر هم ميگفتم، در مقام انكشاف و آشكار كردن حق بود و بعد هم توبه ميكردم كه اين را گفتهام. چرا كه انسان نبايد زندگي خويش را در اين جهان متوقف سازد. از حضرت نبي ميپرسند شما كه به مقام
[234]نبوت رسيدهايد چرا نماز ميخوانيد؟ ميفرمايد نماز من نماز شكر است، نماز عبادت را تمام كردهام; چون حالا نوبت نماز شكر و زندگي شاكرانه است. بعد از دورهاي از صبر كه انسان حقيقت را ميبيند، در مقام شكر قرار ميگيرد و شكر خودش را آشكار مينمايد. و اين را حتماً ميدانيد كه كاري نميتواند در اين جهان بكند، غير از اين كه شكر را آشكار كند. چه بسا كه سرش را براي حق گفتن بشكنند!
مشكلات ديگر نيز گرفتاريهاي متعارف مردم است; گرفتاريهايي كه گاهي اوقات بسيار حادّ ميشود. در انتقال تمدن غرب به ايران خطر وجود دارد، البته از ديد جزئي و از ديد زميني. چرا كه از ديد قضا و قدري، من چنين خطري را نميبينم. اما اين خطر وجود دارد كه به جاي اين كه غرب وارد شود و غرب را در فراشد ديني شدن قرار دهيم، خودمان در فراشد غربي شدن، و به قول غربيهاWesternization و سكولاريزاسيون Secularization (دنيوي شدن)، قرار بگيريم و تمدن غرب را به احكام الهي تبديل كنيم و به مردم بقبولانيم، خيلي از فسق و فجورها را رسميت ببخشيم و به نام مصلحت اسلامي خيلي از اصول را رها بكنيم و احكام ثانوي را به جاي احكام اوليه بنشانيم و اصلا بپيچانيم و آن قدر طولانياش كنيم كه ديگر احكام اوليه، سالبه به انتفاء موضوع شود. و اينها همه از مسائل و مشكلات است. بايد بدانيم كه، بيترديد، بدون مصيبت و درد و رنج اصلا اسلام محقَّق نخواهد شد. شرط تحقق اسلام، تحمل درد و رنج و گرفتاري است. چون تمام اينها بهانهاي براي نعيم بهشت ديگر و آخرت است. نعيم بهشت را به همين سادگيها به كسي نميدهند، بهانهاي ميخواهد و بهانهاش همين كوشش و كشش در اين جهان است. اين مزرعه رحمان را غرب به برهوت شيطان تبديل كرده; محل نوشيدن زهر شيطاني، شريك شدن با شيطان در اموال و اولاد، و مركز سوداگري و فساد و دزدي، اين مشكلات بزرگ در واقع نتيجه مواجهه با غرب است; بايد بتوانيم از سكوي اسلام جهشي كنيم به عالم بالا و از غرب بگذريم; در درون چنبره تمدن غرب گيرنكنيم و چنين نپنداريم كه تكنولوژي، مثلا، بي آن كه هويت و روح شيطاني را از آن گرفته باشيم عين ديانت اسلام است.
[235]